از درون آینه
و خواستم صورتم را بهتر ببینم. کمی جلوتر رفتم. حالا کم تر از نیم متر با آینه فاصله داشتم. هر دستم را یک طرف آینه گذاشتم، و دو طرف قاب را گرفتم. بلافاصله متوجه شدم دردی که لحظات پیش در قفسه ی سینه ام شروع شده بود حالا از آرنج دست چپم هم گذشته، و به نوک انگشتانم رسیده است. دردی که لحظه به لحظه بیشتر می شد؛ دردی شدید، همراه با کرختی.
دست چپم را بیشتر به آینه فشار دادم تا به نظر خودم درد را تسکین دهم. یکباره آینه تکانی خورد و از قلابش بیرون آمد. فکر کردم اگر یک دم غفلت کنم، یا به سر و صورتم می خورد، یا می افتد روی پاهایم.
A collection of short stories.