سندروم استکهلم
چرا مینویسم از خود؟ و آنچه میتوانم از خود بنویسم چه نسبتی با هنر برقرار میکند؟ زندگی من، تو، آدمهای به ظاهر معمولی با تجربههای کم و بیش مشابه واجد چه ویژگیست که میتواند دلیل و امکانی برای آفرینش هنر و ادبیات خلاقه باشد؟
وقتی قرار باشد از کتابی مثل «سندرم استکهلم» حرف بزنیم، ماجرا ساده و سرراست نیست؛ میشود کتاب را مستقل بالذات در نظر گرفت و یکنفس خواند، اما برای سنجش آن، طرح یک نقد ادبی، ناگزیر مجموعهای از پرسشها را باید در نظر داشت، پرسشهایی درباره هویت و چیستی اثر که از همان شروع کتاب، ذهن را درگیر میکنند، همان صفحات آغازین که نامها و نشانهها، ارجاعاتی واقعی بیرون از متن مییابند و درمییابیم با نوعی دیگر از ادبیات مواجهیم، یکجور حدیث نفس.
حدیث نفس اینجا شاید اصطلاح درستتری باشد تا خاطره؛ سبک نگارشی که در غرب به اسم Memoir جاافتاده، فراتر از آن خاطرهگویی یا خاطرهنویسیست که در زبان فارسی میشناسیم؛ متنیست که مرزهای ادبیات داستانی را گستردهتر میکند، پیوند با عنصر خیال دارد و از گذشته به حال و حال به گذشته و حتی آینده در نوسان است، ویژگیهایی که در «سندرم استکهلم» میتوان سراغ گرفت.
کتاب با تعاریف کلاسیک ادبیات داستانی همخوانی ندارد، اما داستان است، داستان من، منِ نویسنده که خط داستان، شرح آن و گرههایش را از زندگی شخصی خود وام گرفته است، زندگی زنی مهاجر در اروپا از آسیای میانه، برخاسته از طبقه متوسط، روزنامهنگار با دغدغههای روشنفکرانه، سرشار از حس نیرومند مادرانه… ویژگیهایی که به خودی خود نمیتوانند از دیگران متمایزش کنند. مانند او بسیارند، غیرقهرمانان، با تجربههای کم و بیش مشابه و انبوه آرزوهای دست نیافته. اما جهانی که «سندرم استکهلم» برابرمان مینهد، منحصر بهفرد است با همه جزییاتش. این صفحاتِ هستی انسانی یگانه است که هنرمندانه حسها و تاملات خود را در مواجهه با واقعیات خردکننده زندگی روایت میکند و به این روایت صورتی داستانی میبخشد.
کتاب یک دروننگری عمیق است که “مرگ فرزند” علت آن شده، فرزندی که متولد نشد، جنینی سه ماهه. حفره هولناکی که این مرگ در پیش روی نویسنده پدید میآورد، همه چیز و همه کس را به درون خود میکشد، هر آنچه و هر آنکس که جهان او را ساخته است، آدمها، مکانها، خاطرهها. چیزی که بر جای مانده، حس آشوبیست که بر هستی سیطره یافته. به این جهان چگونه میتوان نظمی دوباره بخشید؟
نوشتن از خود راهی برای درمان است، راهی برای رهایی، تدقیق در رویدادهای گذشته که خراشی بر ذهن نهادهاند، سر و شکل دادن به اندیشههای پراکنده و افکار پریشان، و رسیدن به درک بهتر حادثه.
«سندرم استکهلم» با توصیف صحنه عشقبازی شروع میشود و با غیبت حضور خاتمه مییابد. فاصله این عشقبازی تا درک و پذیرش واقعیت مرگ، حفرهای عمیق و بیانتهاست که خاطرهها، حسرتها و آرزوها در گوشه و کنار آن به حیات خود ادامه میدهند و نویسنده این خاطرهها، این تصاویری را که بر ذهن حک شدهاند، مرور میکند، تفسیر میکند، نقد میکند و مورد پرسش قرار میدهد: من چگونه منِ کنونی شدهام و در این نقطه ایستادهام؟ از این رو کتاب پر از صحنهها و خاطرههای پراکنده است از دیروز، امروز و فردا که یک عامل و احساس یگانه آنها را به هم پیوند میدهد؛ فرزند، فرزندی که متولد نشد.
مواجهه متفاوت آدمها با این مرگ، کلیدیست برای طرح کلی کتاب و گویای تنهایی چارهناپذیر انسان: «فرزند را برای چه میخواهی؟ این سئوال همیشگی دوستان من است.» (صفحه ۵۲ کتاب)
«مهدی انگار به تمامی نگاه بود. یک نگاه بزرگ به اندازه لنز دوربین عکاسی که به سمت من خیره مانده بود… حالا اینجا به عمق اصطلاح “ای بابا” میرسم. این تنها کلمهای بود که از زبان مهدی برآمد، قبل از این به یک نگاه تبدیل شود.» (صفحه ۳۶ کتاب)
«دردناکتر از همه این است که وقتی نمیخواستم [جنین را]، اصرار برای نگهداشتنش میکردند، وقتی میخواهم نگهش دارم میگویند نمیشود، بگذار برود.» (صفحه ۲۵ کتاب)
حس درد، پیام یگانهای که مادر از جنین میگیرد، در سراسر کتاب ساری و جاریست و به داستان ریتم میبخشد. درد، روابط راوی با آدمهای دور و بر را تعیین میکند. لحظهای که درد از یاد میرود، دیالوگ با جنین آغاز میشود، دیالوگ با بدن خود، شکم برآمده و عریان مقابل آینه.
تکههای درخشان کتاب این دیالوگهاست و رابطهای که نویسنده با اشیای پیرامون خود برقرار میکند. مثل کودکی میماند که به هر شیء و پدیدهای که برای آدم بزرگها عادی مینماید با کنجکاوی و تعجب نگاه میکند. درد انگار چشمان نویسنده را به حقیقت اشیاء و محیط پیرامون باز کرده باشد. مجسمهها، کتابها و اتاقهای خانه کوچک و نُقلی، دیگر عناصری بیجان نیستند، بلکه در رابطهای دیالکتیکی با نویسنده، ابعاد دیگری به داستان میبخشند.
گذشتههای دور و از دسترفته در سمرقند، یاد بازیهای کودکانه، خواهر کوچکی که همراه ماهیها در آب شد و رفت… درد، پردهها را میاندازد و راوی در پشت همه این خاطرهها حقیقتی را میبیند که تا حالا از نگاهش پنهان مانده بود، حقیقتی که خود زاده تفسیر و جهانبینی امروز نویسنده است و نه هر آنچه که دقیق اتفاق افتاده. به این ترتیب گذشته و خاطرهها در صفحات این کتاب حیاتی تازه پیدا میکند با قهرمانی یکه و یگانه، قهرمانی مثل همه ما، یک آدم عادی که زندگیاش با تراژدی همراه است. بیراه نیست که ادبیات و هنر مدرن تنها آدمهای خاص و ویژه را سوژه خود نمیسازد. دلیلی برای این کار ندارد. زندگی همه آدمها یک تراژدی است.
(برکرفته از سایت راهک)