در سایه ی دیوارهای گذشته
بخشی از رمان تازه محسن نکومنش:
«جمعه بود که دو پرستار مرد او را با خود آوردند. همین چند روز پیش هم در خواب دیده بودمش. تقریباً با همین شکل و شمایل امروزش. البته که چهرهاش پس از سالها که از آخرین دیدارمان گذشته تغییر کرده بود. اما هنوز بسیار شبیه همان قیافهای بود که از او در ذهن داشتم. با گذر زمان چهرهاش را متناسب با سالهایی که از جداییمان میگذشت در ذهنم رشد داده بودم. موهایش صاف بود و بور اما کمی به هم ریخته. بزرگترین تفاوت ظاهریاش با قیافهای که از او در خیالم ساخته بودم ریش بلندش بود. در آن سالها هنوز ریشش کم پشت بود و از ته میزد. چشمهایش همانطور آبی مانده بودند. یک آبی ویژه که با رنگ همه چشمهای آبی تفاوت داشت. شاید همین آبی استثنایی چشمهایش بود که او را در رویاهایم زنده نگه داشته بود. موقعی آمد که ما تازه برای هواخوری به حیاط آسایشگاه آمده بودیم. بلافاصله او را شناختم و ذرهای تردید نداشتم که خودش است. بزرگترین رویای زندگیام تعبیر شده بود. اما چندان از این تصادف شگفت زده نشدم. در تمام این سالهای جدایی ایمان داشتم که روزی میآید. ایمان داشتم که نتیجه هزاران تصادف به سود ما تمام میشود تا ما دوباره یکدیگر را پیدا کنیم. نخستین واکنشم سکوت بود و تماشای او و بازسازی خاطرات گذشته. او هنوز به من توجهی نکرده بود. در دقایق اول ساکت و آرام بود و حواسش کاملاً متوجه توضیحهای پرستارهایش بود. با این وجود من همه تلاشم را به کار بردم تا بر رفتارم کنترل داشته باشم و کاری ناشایست و مخالف با عرف و عادت انجام ندهم. بعد از چند روز بارانی و کسلکننده بالاخره از دیروز هوا آفتابی شد. هواشناسی قبلاً پیشبینی کرده که امروز هوا صاف است. با این حساب مسئولین آسایشگاه برای ما تدارک پیک نیک دیده بودند. هوای استکهلم میتواند در اواخر ماه می تا ۲۵ درجه سانتیگراد هم گرم شود. آن روز هم به نظر میآمد روز نسبتاً گرمی در پیش داشته باشیم.»
آنچه که خواندید بخشی بود از رمان «د رسایه دیوارهای گذشته» نوشته محسن نکومنش فرد.
آقای نکومنش فرد، تم این داستان اصولاً چیست؟ مخاطب شما در این رمان قرار است که با چه فضا و موقعیتی رودررو شود؟
محسن نکومنش فرد: در واقع مسائل محوری که توی اینجا میتوانم مشخص کنم بیشتر از همه شاید مسئله تردید باشد و این که این جزمیت عقیدتی که به هر صورت عمدتاً میتواند گریبانگیر انسانها باشد. من سعی کردم در اینجا پاسخی به چیزی ندهم بلکه عمدتاً طرح سئوال بکنم.
یک خلاصهای هم اگر ممکن است از این کتاب بگویید که در چه فضایی میگذرد، داستان چه جور آدمی است اساساً و در کجا داستان اتفاق میافتد، در کدام سرزمین؟
داستان عمدتاً در استکهلم است. جایی که من زندگی کنم. ولی برگشت دارد به جایی که یک زن مهاجر هست که در سوئد زندگی میکند. این زن گرفتار پریشانخاطری و افسردگی است که گاه این حاد میشود و گاه بهتر است. زن یک پیشینهای دارد که باعث شده وضعیتش خیلی ناآرام و نابسامان باشد. پیشینه قبلی این آدم مشخص نیست. به خاطر این که میتواند از خیلی از کشورها آمده باشد. خیلی از کشورهایی که مشخصاً سیستمهایی دارند که در آن استبداد هست، تفتیش عقیده هست. از هرجایی میتواند آمده باشد. ولی عمدتاً این کتاب از زبان یک زن نوشته شده.
بله. همانطور که گفتید راوی اصلی داستان یک زن است. زنی که دچار نوعی روانپریشی است و پریشان احوال است و بستری است و در حال درمان. با توجه به این که کاراکتر زن در یک رمان از سوی یک نویسنده مرد خود به خود میتواند کار را در معرض چالشهایی از جمله «درنیامدن» قرار دهد. درنیامدن خیلی از احساساتی که حتی مربوط به جنس هست . چطور این ریسک را کردید؟
من فکر میکنم که به طور کلی نوشتن دشوار است. از زبان مرد هم دشوار است. از زبان زن به خصوص. منتها در این زمینه یک مقدار دشواری بود. بخشی از این احساسات زنانه به خصوص مسائلی که برمیگردد به جنسیت وقتی که یک زن تحت فشار جنسی قرار میگیرد چه واکنشهایی دارد یا اصلاً بدنش چه واکنشهایی نشان میدهد. من نوشتم وقتی که این کتاب اسکلتش آماده بود این را در اختیار یک خانمی گذاشتم که خب میدانستم خیلی از این تجربیات را داشته در زندگیاش و او به من دلگرمی داد. گفت بسیاری از این چیزهایی را که من تصویر کردهام تجربه کرده و به یاد میآورد و میشناسد.
رمان قبلی شما «از هرات تا تهران» موضوعش یک خانواده افغان هست و مسائل و مشکلات آنها که به ایران مهاجرت کردند و دستمایه اصلی آن رمان این است. در این رمان هم یک مهاجر را بررسی میکنید. مهاجر بیسرزمینی که میتواند متعلق به هرجایی باشد. که این بار در اروپا به سر میبرد. با وجود این که دو فضای کاملاً متفاوت است اما مهاجرت ظاهراً این رمانها را به هم وصل میکند و انگار که شما موضوع مهاجرت یکی از موضوعات اصلی است که ذهن شما را درگیر خودش میکند.
×ـ درست است. من سه تا رمان دارم. رمان اولم هم «دوردستهای مبهم» آن هم کاملاً فضایش فضای مهاجرت است. و این رمان سوم هم به نوعی یک زن را وضعیتش را بررسی میکند که خب تا حدودی میتواند به دلیل شرایطی باشد که خیلی از ماها تجربه کردیم. برای خودمان پیش آمده. اما تفاوت اصلی که شاید این رمان دارد با رمان «از هرات تا تهران» این است که در آن «از هرات تا تهران» من یک مجموعهای را در نظر گرفتم. یک خانواده فقط نیست. یک مجموعه هستند. اینجا عمدتاً روی یک شخص متمرکز شدم. عمدتاً آن حالات روحی و روانیش…
آقای نکومنش فرد، جنبه دیگر رمان شما مسئله زبان این اثر هست. جاهایی با آن چیزی که زبان مردم امروز ایران نسل امروز ایران است تا حدی متفاوت است. شما مشکل سانسور را هم نداشتید. ولی از کلمات و واژههایی استفاده کردید که گاهی وقتها خیلی محتاطانه و یا خیلی قدیمی به نظر میرسد در فضای امروز ایران. مثلاً میگویید که بارها و بارها با هم «نزدیکی» کرده بودند، یا مثلاً گفتید که دست چپش «زنانگی»ام را نوازش کرد. یا مثلاً میگویید مرا با خود به «عروج کامیابی» برد که منظورتان رسیدن به اوج لذت جنسی است. فکر نکردید که شاید لازم باشد برای این که این فاصلهها را بردارید این فاصلههای ظریفی که در ذهن مخاطب ممکن است یک مقدار غریبپنداری ایجاد کند آن را در اختیار یک ویراستاری در داخل کشور قرار دهید که این بخشها را تصحیح کند؟
من قبلاً کارهایم را برای ویراستاری در داخل هم فرستادم. نمیدانم تا چقدر در آنجا به این چیزها خواهند پرداخت. الزاماً همه جا احتیاط نکردم. البته این جا ویراستاری هم که ما به او کار را میدهیم به هر صورت ویراستار فارسی زبان است و مشخصاً کتاب مرا دو سه نفری نگاه کردند چنین تغییراتی به من پیشنهاد نشد.
(برگرفته از سایت رادیو فردا)