شاه کلید
زبان و ساختار، «شاه کلید» را از کارهای پیشین «مدرس صادقی»، متمایز می کند. زبان این داستان، به فراخورِ شخصیتِ عقب مانده ی راوی، زبانی است، عوامانه (نه عامیانه)، که گویای ذهنیتِ دنباله رو و بی هویتِ راویِ داستان است؛ ذهنیتی که از نوجوانی، به دنبال پیر و مرشدی می گردد که به او بگوید «چه کاری را باید بکند، و چه کاری را، نه». زیرا که در این صورت، «زندگی آسان می شود»، و او برای تصمیم گیری مجبور «به فکر کردن» نخواهد بود. این آدم، در جریان انقلاب، پیر یا مراد خود را-که بعداً عامل قتلِ نویسندگان است- پیدامی کند، و در اثر اطاعت از او، کم کم خودش را «یک پا» پیشوا یا «مراد»، یا «شاه کلید» حس می کند، و بدون هیچ احساس شرمی، دوست کودکی و نوجوانی خود را که اکنون نویسنده است، هم لو می دهد، و هم در کشتار او سهیم می شود. این داستان، نه از نظر ارزش های ادبی، بلکه از نظر ثبت وقایع تاریخی از یک سو، و از نظر درون کاویِ عاملانِ قتل های «زنجیره ای» از اهمیت بسیار برخوردار است. دو هم شاگردی قدیمی که زمانی همدیگررا هر روز میدیدند – بعد از دبیرستان سال تا سال همدیگر را نمی بینند و راهشان در زندگی از هم جدا می شود.دست روزگار پس از سالها آن دو را در برابر هم قرار می دهد . یکی دست از دنیا شسته است تا به ایده آل زمان کودکی اش وفادار بماند و در رمانی که درباره انقلاب می نویسد حق مطلب را ادا کند و دیگری به دنبال یک شاه کلید میگردد.شاه کلیدی که تا وقتی که توی جیبت باشد همه درها به رویت باز می شود.
Two close friends from highschooldont see each other after finishing school.After some years they encounter each other .One has been left outside alone with his dream of childhood to write a novel about the revolution and tell the truth and the other was looking for a passepartout which helps him to open every closed door.