مردی در حاشیه
این کتاب، سه داستان کوتاه «مردی در حاشیه»، «بویی که سرهنگ را دلباخته کرد» و «زنی برای کشتن و دوست داشتن» را در برگرفته است.
دو داستان نخست این کتاب، همچون کتاب اول این نویسنده، «دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد» (که در سال 1380 روانه بازار کتاب شده بود) از طنزی تلخ برخوردار است.
فضای هر سه داستان این مجموعه، در خیابانی قدیمی بهنام «عزیزآباد» شکل گرفته است. در داستان «مردی در حاشیه» با آقای قریشی، ساکن متین و موقر خیابان عزیزآباد و ناظم مدرسهای در همین خیابان روبهرو میشویم که در 44 سالگی هنوز تنها زندگی میکند و در تمام این سالها رازی را با خود حفظ کرده است. این راز در نیمه شب یک جمعهی کسالتبار عریان میشود: «چه کسی فکر می کرد که آقای قریشی بعضی شب ها لباس زنانه میپوشد؟ یا خودش را هفت قلم آرایش می¬کند؟ یا کلاه گیس به سرش می¬گذارد؟ یا کفش پاشنه بلند می¬پوشد؟ و یا از همه مهم¬تر، روی میز شام، در پرتو شاعرانه¬ی شمع، برای مرد رویاهایش قاشق و چنگال و لیوان می¬چیند و صدایش را نازک می¬کند و می¬گوید: «بفرمایین! اینو به خاطر گل روی شما پختم. محض خاطرتون، که میدونین چقدر برام عزیزه!»
در داستان دوم این کتاب یعنی «بویی که سرهنگ را دلباخته کرد»، زنان ساکن خیابان عزیزآباد، تصمیم میگیرند زنی زیبا و روسپیای که به تازگی ساکن آن خیابان شده را از محلهی خود بیرون کنند تا مبادا شوهران و برادران و پسرانشان در دام او بیافتند. آنها به جناب سرهنگ بازنشسته، یعنی آقای محمودی مراجعه میکنند که «مرد محترمی با جبروت و صلابت و نجابت و وقار و پرهیزکاری» او در آن خیابان نداشتند. آنها از او میخواهند تا نزد خانم پولی برود و پادرمیانی کند. اما در صفحهی 71 از زبان آرایشگر محل که دارد با مشتری خود حرف میزند میخوانیم: « حالا سرتونو بیارین پایین تا بتونم موهای پشت گردنتونو ماشین کنم. آهان، همین طور پایین نگه دارین. داشتم می¬گفتم که باعث و بانیش زنای ناقص¬العقل این خیابون بودن. آقا، از این زنا هر چی بگین برمی آد. حتا بدبخت کردن سرهنگ پر و بال ریخته¬ی بازنشسته ای که روزگاری نمی ذاشته لات و لوتا و جنده ها تو این خیابون نطق بکشن. بیچاره نمرد نمرد تا مزه¬ی جنده بازی اومد زیر دندونای مصنوعیش. یه روز اومد نشست اینجا، روی همین صندلی که شما الان روش نشستین. خواستم مثل همیشه موهاشو کوتاه کنم که گفت: «نه، چتریمو نگه¬دار! فقط دور سرمو کوتاه کن. ته ریشمم بتراش و صورتمو دو تیغه کن.» منو می گی، داشتم شاخ در می آوردم. الان پونزده ساله من تو این محل سلمونی دارم. بیست سالم بابام سلمونی این خیابون بوده، اما از اون موقع که سرهنگ بازنشسته شده بود ندیده بودم ته ریششو بزنه و موهای جلو سرشو بلند کنه.»
در داستان «زنی برای کشتن و دوست داشتن»، مرد مسنی به نام علی که از شب زفاف خود به دلیل کشتن نو عروسش –اکرم- به مدت 40 سال در زندان بوده، پس از رهایی، یکراست به محلهی قدیمی خود میرود تا گذشتهاش را بکاود. اکرم، زمانی دوست صمیمی احترام، خواهر علی (خیاط زبردست و زیبای محل) بوده است. در بخشی از داستان، مادر مرد به او میگوید: «این دختره خاطر خواه احترامه. بهشم گفته عاشقشه. گفته اگه شوهر کنی یا تورو می¬کشم یا خودمو. دیوونه¬ی
دیوونه¬ست. این همه دختر خوشگل تو این خیابون ریخته که آرزو دارن شوهری مثل تو داشته باشن. این اکرم اکبیری آخه آدمه که تو با این سر و شکلت که همه خاطرتو می¬خوان، واسش موس موس می کنی و آینده¬ی خودتو بی خود و بی جهت به باد می دی؟ چرا خودتو اسباب خنده¬ی مردم می¬کنی؟»
در همان صفحه داستان میخوانیم: احترام می گفت: مرده شور ریختشو ببرن. اومده به من می گه بیا از این خیابون لعنتی فرار کنیم بریم توی جنگلا یا کوه¬ها با هم زندگی کنیم. مثل زن و شوهرا!»