خسرو خوبان
پیشگفتار ژان کلود کاریر بر ترجمۀ فرانسوی رمان خسرو خوبان
متفکران مدرنیته در جستوجوی انگارههای تازهای ـ که گاه از ناپایداری آنها یکه میخورند ـ اغلب، اسطورههای بنیادی را کنار مینهند. اما این اسطورهها به کمک ابتداییترین و مردمیترین امکانها، به حیات خود ادامه میدهند. مفاهیم ظریف، قوام و توالی مییابند. زیرا مردم خوش دارند، اگر راحتشان بگذارند، به شیوههای خود، همواره بنیادها را به یاد آورند.
در ایران، یکی از این شیوهها «شمایلخوانی» است. پردهای پر از تصاویر که نقال آن را لوله میکند و با دوچرخه و یا بر دوش، از دهی به دهی میبرد. وقتی به میدان آبادی رسید، تماشاگران را دور خود جمع میکند، پرده را میگشاید و با خیزرانی بلند در مقابل شمایل رنگارنگ که رنگهای سبز و قرمز بر آن مسلط هستند، صحنههای خونین و ماوراءالطبیعۀ گذشتهها را نقل میکند.
پردهخوانی به نمایشی سیار میماند که در آن یک بازیگر همۀ نقشها را به مدد صدها صورت نقاشیشده اجرا میکند. آمیختهای است از صدا، حرکت، نقشهای ساکن و هشیار. یادآوری شورانگیز گذشته و احیای خاطره.
روی پرده، تصویر برخی از شخصیتها با نمای درشت ترسیم شدهاند، بعضی در اندازههای کوچکتر و شماری خرد و کوچک، همچون سیاهی لشگرهای معمولی، به گوشهای تبعید شده است. سلحشوران، مقدسان، زنان خطرناک، هیولاها، اهریمنان و فرشتگان همیشه دیده میشوند. امام حسین، شخصیت اصلیِ شیعیگری ایرانی و مرگ او در نبر کربلا، که اشکهای بسیار بر آن ریخته شده، غالباً واقعۀ مرکزی را تشکیل میدهد. هنگام تماشای یکی از این شمایلها، نقالی ایرانی میگفت که سیصد و سی داستان از روی این پرده حکایت کرده است.
***
رمانی که در پیشِ رو داریم، از جهتی به پرده شباهت دارد. … داستان، همچون شمایلی بین صفحات کتاب گشوده میشود، گاه گرد خود میپیچد و بهویژه از این نظر، همسو با قصههای عامیانه، از در آمیختن آنچه به طور متعارف، واقعیت و خیال مینامیم، پروا نمیکند.
در پانزده سال آخر سلطنت شاه شخصیتی پیدا میشود که گویی از بدو تولدش با نشانههای خاص احاطه شده است. در واقع، ماجرایی است مربوط به ظهور یک «مستور»، یکی از آن نیروهای پنهانی که مردم ایران همواره ظهورشان را انتظار کشیدهاند و از دیرباز اوهام و آمالشان به آن متکی است. و این واقعه، درست زمانی روی میدهد که انقلاب اسلامی که آخر کتاب در آن غوطهور خواهیم شد، نهانی در حال تدارک است.
بنابراین، رمانی است معاصر و در عین حال اسطورهای. تولد دوبارۀ «خسرو خوبان» ـ اما به چه دلیل؟ و برای چه منظوری؟ ـ که از جهاتی، حتی در رابطه با نامش، از دور، بسیار، حتی از گذشتههای زرتشتی میآید، چون واقعهای حقیقی و کنونی، با کاروانی از شگفتیها، اوهام، رؤیاهای صادقانه، نبردهای غولآسا در مقابله با دشمن همیشگی، نقل میشود.
بعضی میتوانند این داستان را بهسادگی همچون روایتی زیبا و تخیلی بخوانند که گاه بهتر از هر بررسی و پژوهشی ما را به ادراک وحشتهای پایدار و اشراقهای غیرمنتظره که هر زمان گوشهای از زمین را به آتش میکشد، نزدیک میکند.
خوانندگانی که بخواهند از این حد فراتر روند، بازشناسی اشکال گوناگونی که بهرام (همنام قهرمان داستان) در اوستا، به هیئت آنها ظاهر میشود، مدد میرساند: اسب، گاو، باد (که ناگهان دری را بهشدت میگشاید) یا آتش (که کارگاه نجاری را میسوزاند) و یا نوجوانی پانزدهساله. اینها علایم و نمودهایی هستند که بعضی قدیمیترها هنوز بازمیشناسند و آمادهاند حتی کورکورانه آنها را دنبال کنند.
رویدادهایی که این کتاب نقل میکند، در دورانی استثنایی رخ میدهند. یکی از آن لحظات تاریخی که چیزی ناگهان از جا در میرود. مردم خرد جمعی را کنار میگذارند و به معنای دقیق کلمه قوۀ تمیزشان را از دست میدهند. گویی سرانجام، معجزهای که باید روی میداد، در حال وقوع است. انگار یکباره جهان از آبهای آلودهاش خالی میشود و نَفَس هیولای پیر خفته در البرزِ چیره بر پایتخت را، برای همیشه میبُرد.
روی پردۀ فاخر رمان، بهمنهای برف، دریاچهای پُرآشوب، اسبی در انتظار سوار، آبهای تاریک، دو دهکده که شاید فقط قلۀ شهرِ درخاکفروفتهای هستند، پی در پی ظاهر میشوند. همچنان که طراحان معما، عروسکهای خیمهشببازی، فاحشهخانهای که زمانش سر آمده، دختری باکره که باکره نیست، آیت اللهها، یک مار افسا، جنینی به خواب رفته و سیرک بزرگ شاهِ جهان. آنجا که خری به ضربۀ سم، شیری را از دور خارج میکند.
در نثر پر پیچ و خمی که در آن واقعیت و تجرید کمتر از معمول جدا هستند، که روزمرهترین گفتوگوها ناگهان رنگ حماسه میگیرد، نویسنده کتابی به ما عرضه میکند، کمیاب، به قدر کافی تهدیدگر و حامل بصیرتی درونی که با نگاهی مدام اخطارکننده، از اشاراتی که اشیا به سوی ما میفرستند، جزئیاتی که دیگران نمیبینند، و نیز یقین آسودۀ تعلق به «هزارۀ نومیدی»، پرده برمیگیرد.
از این قرار، خسرو خوبان، فرصت سفری است همراه با بلدی بس شگفتانگیز ـ که گاه با سکوت به پرسشهایمان پاسخ میگوید ـ به دنیایی دوگانه، کم رفتوآمد و به اسطورهای فعال، سرزمینی که پژواک حوادث افسانهای به زندگیِ همواره مبتذل ما، غنا و گاه روشنایی میبخشد. و این همه بدون سادهانگاری و بهرغم شیوۀ نقاشیگونه. چرا که داستان این مرد ربانی، که حاصل سرنوشتی بیچون و چرا، اما نه الزاماً صالحانه است، او را هولناک، نابینا حتی نسبت به خویش (به اندازهای که گاه به حماقت سقوط میکند)، افراطکار و غیرقابل پیشبینی مینمایاند، همچون هر «قدرت» دیگری. در باب او میتوان گفت، همچنانکه دربارۀ شخصیتهای اجلّ دیگر گفتهاند، بهتر میبود اگر هرگز پا به جهان نمیگذاشت، بهویژه که زمان پذیرای او نبود. و از آنجا که نیروی روشنایی او، از خطایی نه چندان بیگانه با فریب برآمده، فرجامی جز نابودی در برابر خیزش ظلمت ندارد.
ترجمه: ماندانا گلبادی