خانه یی برای شب
یک روز داغ تابستان،دخترکی که می انگاشت من `پرنده اش` بودم،آب و دانه ام را در قفس گذاشت و بستن در را فراموش کرد.من که هفت ماه تمام به انتظار چنین دمی،دل از اندوه لبریز نشسته بودم،گریختم؛اما بال خسته ام طاقت پرواز بسیار را نداشت.به روی بام خانه نشستم و غبار خستگی هفت ماهه را از روی بالهایم تکاندم.دخترک گریست و فریاد زد:پرنده ی کوچک من،کجا می روی؟ برایش خواندم که من پرنده ی تو نیستم.من پرنده ی هیچکس نیستم. بال سفر باز کردم و به سوی `جنگل بزرگ` راندم.از این شادمانی با شما سخن نخواهم گفت؛زیرا تنها پرندگانِ از قفس گریخته می دانند. تنها-پرندگان گریخته می دانند. آنقدر رفتم تا بوی پونه ها و بنفشه های وحشیِ یکدست بوی آواز خوش چکاوک ها بوی زندگی به مشامم خورد. `آه ای ترانه های جنگل من،پروانه های کوچک رنگین! آه ای سبزه های مرطوب،کاکلی های مرزنشین،ای آوازهای تنگ غروب قمری ها از من به شما بدرود…`