همنوایی شبانه ارکستر چوبها
رمان – برنده جایزه بهترین رمان اول سال 1380 بنیاد گلشیری
داستان از دیدگاه اول شخص روایت می شود. راوی یک روشنفکر ایرانی است که به کشور فرانسه پناهنده شده و حالا در اتاق زیرشیروانی بالاخانه ای در پاریس زندگی می کند. در طبقه ششم ساختمانی کهنه با چند ایرانی و فرانسوی همخانه شده که مانند او زندگی نابسامانی دارند.
آنها بیگانه با خود و دیگران، در محیطی تنگ و دشمن خو زندگی می کنند. هر کدام از آنها یک سر و هزار سودا دارد، که هیچیک نیز با هم سازگار نیست. در پس روابط و پیوندهای ظاهری، چشم دیدن یکدیگر را ندارند و زندگی را برای هم جهنم کرده اند.
راوی که `از بد حادثه` گذارش به دیار غربت افتاده، در این بالاخانه نیز میان همسایگانش غریبه ای است با روابطی ناخواسته و تحمیلی. روزگار را در بطالت و بیهودگی سپری می کند. سرگرمی های او ناچیز و مشغولیت های او محدود است. روزها خواب است و شبها به این دلخوش است که نقاشی کند. و بیشتر پرتره آدمهای نوآشنا را می کشد، تا بتواند آنها را `بفهمد`. اما با ورود یک همسایه مزاحم و به هم ریختن نظم و آرامش نسبی طبقه، همین دلخوشی کوچک هم از او گرفته می شود.
همسایه تازه آدم مرموز و خشنی است با اسم عجیب `پروفت` (یعنی پیامبر) و با عقایدی غریب و خطرناک. از نخستین برخورد با او، راوی (و به همراه او خواننده) درمی یابد که با آدمی غیرعادی طرف است. اثاث کشی مستأجر تازه به شیوه ای وارونه صورت می گیرد، یعنی او به جای اینکه اسباب به خانه بیاورد، از اتاق خود اسباب می برد! به تدریج این بدگمانی در راوی قوت می گیرد که پروفت با مأموریت کشتن او به این خانه آمده است. این البته با فضای آن سالها، که عده ای از مخالفان حکومت ایران در خارج از کشور به قتل رسیدند، بی ارتباط نیست.
داستان از دیدگاه اول شخص روایت می شود. راوی یک روشنفکر ایرانی است که به کشور فرانسه پناهنده شده و حالا در اتاق زیرشیروانی بالاخانه ای در پاریس زندگی می کند و با چند ایرانی و فرانسوی همخانه شده که مانند او زندگی نابسامانی دارند
وحشت مرگ وجود راوی را تسخیر می کند. زهر این وحشت ذهن و روح او را مسموم می کند و او را به آستانه جنون می کشاند. بدین سان مرگ و نیستی به مضمون محوری رمان بدل می شود.
آمیزش واقعیت با خیال
به موازات این مضمون `واقعی`، که روایت روال کمابیش `عادی` زندگی یک پناهنده سیاسی است، دو خط یا صدای دیگر داستان را همراهی می کنند: یکی ذهنیات راوی است، با انبوه خاطرات، خیالات و کابوس هایی که در یک زندگی نا آرام و به هدر رفته ریشه دارند. خلجان های ذهن خسته او با رویدادهای واقعی درمی آمیزد، و به رمان لحنی مالیخولیایی و مرموز می دهد.
مرز واقعیت و خیال به هم می ریزد: نخست در ذهن راوی، که در آستانه جنون ایستاده (برگهای ۵۶ و ۷۶ کتاب) و سپس با بازتاب مستقیم آن در ساختار رمان. بدین ترتیب رمان به جای روایت سرراست زندگی آگاهانه راوی، به جولانگاه ضمیر ناخودآگاه او، با تمام ابهامات و پیچیدگی های آن تبدیل می شود.
یادها و خاطرات ما، حتی آنجا که با وهم و خیال آمیخته اند، بخشی از ضمیر ما و در نتیجه هستی ما هستند. در داستان نویسی مرز خیال و واقعیت، دستکم از زمان جیمز جویس و مارسل پروست درهم شکسته است.
به همین ترتیب، ما دستکم از زمان یونگ خبر داریم که نادانی ها، خیالبافی ها و خرافات ما هم به همان اندازه دانسته های `علمی` ما `واقعی` هستند و اهمیت دارند. ادبیات نو مدتهاست که اعتبار فرهنگ های `غیررسمی` را به رسمیت شناخته و سبک معروف به `رئالیسم جادویی` تنها یکی از نمودهای این رویکرد است.
دوری از `واقعیت زندگی شده` در رمان، ساختار زمانی – مکانی روایت را در هم می شکند و داستان را از بند الگوهای سنتی `منطق روایت` رهایی می بخشد. در رمانی مانند همنوایی شبانه ارکستر چوبها که بیش از طرح یک مشکل یا گزارش یک ماجرا یا روایت یک قصه، به درک سازوکار یک دوران نظر دارد، این شگرد بسیار کاراست.
راوی پیش از هرچیز انسانی بی ریشه است. اما این بی ریشگی تا آنجا در نهاد او جا افتاده و با سرشت او عجین شده که دیگر حتی به یاد هم نمی آورد که روزگاری اصل و منشأ داشته است. و دشواری روایت یا بیان `الکن` او در همینجاست: او باید از نداشتن چیزی گزارش بدهد که از نبود آن خبر ندارد! پس تنها با نمودهای ظاهری، آن هم به طنز و کنایه است، که گاه از آن یاد می کند.
درد بی ریشگی یا هویت گمشده با دو نماد در رمان برجسته می شود: سایه و آینه. راوی چند جا تأکید می کند که سایه او در نوجوانی از بدن او جدا شده، به هستی او نفوذ کرده و بر آن مسلط شده است. حال آنچه به جا مانده، خود او نیست، سایه اوست. (شاید این گوشه چشمی باشد به راوی بوف کور صادق هدایت که با سایه خود حرف می زند). نماد دیگر آینه است. به گفته راوی: `هر بار که می ایستم مقابل آینه فقط سطح نقره ای محوی را می بینم که تا ابدیت تهی است.`(۴۱) پس او از مقطع خاصی در زندگی، دیگر نتوانسته سیمای خود را در آینه ببیند. (شاید وام گیری از نظریات ژاک لکان که مرحله دیدار آینه را گامی اساسی در تکوین هویت می داند.)
راوی چند بار به این درونمایه برمی گردد، و گاه با تصاویری بسیار بدیع، مثلا یک جا که یادآور کارهای سوررئالیستی رنه ماگریت است: `برای لحظه ای کوتاه تصویر ریش تراش در آینه… به تنهایی بالا و پائین می رفت، بی آنکه دست یا صورتی در کار باشد.` (۴۲)
مرز واقعیت و خیال به هم می ریزد: نخست در ذهن راوی، که در آستانه جنون ایستاده و سپس با بازتاب مستقیم آن در ساختار رمان. بدین ترتیب رمان به جای روایت سر راست زندگی آگاهانه راوی، به جولانگاه ضمیر ناخودآگاه او، با تمام ابهامات و پیچیدگی های آن تبدیل می شود
دومین مضمون هراس از مرگ است، که در وجود راوی انباشته شده، و با نگاه ذهنی او به هر چیز و هر رویداد، آن را از وحشت مرگ لبریز می کند. این دیدگاه، بیشتر با لحنی طنزآمیز در سطوح گوناگون رمان منتشر می شود و بر تمام وقایع آن سایه می اندازد.
راوی درمی یابد که همسایه تازه (پروفت) قصد کشتن او را دارد. مهم نیست که این باور تا چه حد `واقعی` است. او پیش از کشته شدن، هزار بار از ترس می میرد! بارها با فرشتگان اقرارگیر عالم اموات روبرو می شود و از وحشت بر خود می لرزد. او که یک بار از ایران به فرانسه و بار دیگر از این دنیا به جهان باقی، پناهنده شده، مثل همه پناهندگان از `دپورت` شدن (بازگردانده شدن) وحشت دارد. می ترسد که او را به `آن جهنم دره` برگردانند!
طنز بیان
صحنه های رمان، حتی جدی ترین و مخوف ترین آنها، در لفاف طنز پیچیده شده اند. مشکلات روزمره با این لحن بی تفاوت به بیان می آید: `در اتاق های زیر شیروانی هیچکس مالک زندگی خصوصی خود نیست، و امر خصوصی، خیلی زود مثل توالت این طبقه به امری عمومی بدل می شود.` (۱۱۰)
یا این لحن حماسی و تا حدی دون کیشوت وار، در خطاب به موجر خانه: `آه ای اریک فرانسوای ساده دل! کاش تو هم ستمگر بودی یا مثل خیلی ها دلی داشتی از سنگ. در آن صورت طبقه ششم ساختمانت مأمن ما نمی شد.` (۲۴)
و در شوخی با برخی از عقاید و سنن عوام: `طوری با حرص و کینه اره می کرد که گویی داشت چیزی را می برید که عامل همه بدبختی های زندگی اش بود. آن صحنه های مار غاشیه، دیگ جوشان و گناهکارانی که اره می شدند، از آن دنیا به این دنیا منتقل شده بود.`(۱۰۰)
یا در شکایت از آشفتگی احوال طبقه ششم: `راهروی طویل این سیاره بی لنگر ناگهان عرصه عبور و مرور دمپایی ها و زیرشلواری ها و کاسه های آش رشته شد، و بحث دموکراسی… رفته رفته با بوی پیاز داغ درهم آمیخت.`(۵۴)
شوخی با ژانر رمان
اما برجسته ترین مزیت این رمان در وجه هنری آن است و کاری که با خود ژانر رمان انجام می دهد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها یک رمان در رمان است، و پیچیدگی ظاهری ساختار آن هم از همین جاست. راوی پیش از این رمانی نوشته است به نام `همنوایی شبانه ارکستر چوبها`.(۳۶) رمانی که حالا ما می خوانیم هم همان رمان است و هم همان نیست. تفسیری است بر آن رمان، یا گزارش تازه ای است از آن. رمانی است که از نویسنده خود (راوی رمان قبلی) جدا شده، مثل هیولایی قدرتمند (یا یک لویاتان مدرن) او را فرو بلعیده، و حالا بر سرنوشت او مسلط است.
این نکته تنها در بخش های آخر کتاب آشکار می شود. راوی می گوید: `کتاب را من سالها پیش نوشته بودم. خیلی پیشتر از آنکه همه آن اتفاقات رخ بدهد. داستانی کاملا خیالی… در آن هنگام هیچ کدام از شخصیت ها را نمی شناختم. بعد زندگی ها هم شبیه این کتاب شد… بیشتر شبها این کتاب را بازنویسی می کردم… می خواستم با تغییر ماجراها سرنوشتی را که در انتظارم بود عوض کنم… پس ماجراها را تعدیل یا تحریف می کردم.` (۱۳۲)
برجسته ترین ویژگی این رمان در وجه هنری آن است و کاری که با خود ژانر رمان انجام می دهد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها یک رمان در رمان است، و پیچیدگی بیرونی ساختار آن هم از همین جاست
راوی در برابر دو فرشته سرسخت بارگاه ملکوت هم (که به بازجویانی که احتمالا او دیده، بی شباهت نیستند) اعتراف می کند که رمان اصلی او تحریف شده است. این تحریفات بر دو گونه اند: از یک سو خود راوی به عمد و برای جلوگیری از تقدیری که در انتهای سرنوشت او ایستاده (قتل)، در روایت زندگی خود دست برده است. این ترفند اما متأسفانه (!) کارساز نیست و جلوی مرگ او را نمی گیرد. از سوی دیگر برخی حوادث و شخصیت های رمان از ید قدرت او بیرون رفته و خودسرانه زندگی جداگانه ای در پیش گرفته اند! او اقرار می کند: `سید… شخصیت کاملا تخیلی کتابی بود که سالها پیش نوشته بودم و حالا بی اعتنا به من به هستی مستقلش ادامه می داد…` (۱۸۴)
پس هرآنچه تا اینجا خواندیم، بهانه ای بیش نبوده. در روزگار ما دیگر کسی فرصت قصه گویی ندارد. غرض اصلی غوطه خوردن در یک ژانر ادبی، شناختن امکانات آن و لذت بردن از گشودن رمز و راز آنست. برخورد هنری با خود رمان به عنوان یک ژانر پراهمیت، شوخی با شگردها و ترفندهای آن، دستمایه ایست که در بسیاری از آثار درخشان رمان نو به چشم می خورد. نویسندگان بسیاری در این عرصه گام برداشته اند و اینجا حداقل از یک نفر باید نام برد: ایتالو کالوینو.
زبان رمان:
زبان `همنوایی` بی عیب نیست. اینجا و آنجا توصیف های تکراری و صفتهای اضافی به چشم می زند. اما این لغزش ها را به شکرانه توصیف های بکر و تازه می توان نادیده گرفت. چند نمونه بدهیم:
`به سید که انگار تازه داشت از اعماق چاهی بیرون می آمد، چشمکی زدم. گویا مژه های من لبه های تیز قیچی بود که به هم خورده بود. سید در نیمه راه طنابش پاره شد و دوباره به اعماق فرو افتاد.` (۳۹)
و در توصیف شخصیت پروفت: `با هر قدم امواج نامرئی تشنج و اضطراب را به در و دیوار می کوبید.`(۱۲۰)
و در توصیف یک سگ: `روستایی بود و رفتار بسیار خشنی داشت… از او چشمه هایی دیده بودم که مرا به سگ بودنش مشکوک می کرد.` (۳۰)