چراغ ها را من خاموش می کنم
راوی این داستان, زنی ارمنی است به نام `کلاریس آیوازیان` که در این داستان, از روابط خانوادگی خویش, فرزندان دو قلو و دنیای عاطفی آنها, و از همسایههایی سخن میگوید که اینک در آبادان ـ در خانههای سازمانی ـ زندگی میکنند. تلاش برای انس گرفتن با محیط, بن مایه دیگر این داستان است.
کتاب با تکانه ای در روزمرگی مفرط زنی که به گناه درک موقعیت خود در زندگی نایل شده آغاز می شود و با گسترش داستان، معمولی بودن زندگی اش که گویی بیماری ای مزمن در او رسوب کرده رفته رفته با عشقی گنگ و ممنوع رنگ می بازد. روزمرگی فرو می ریزد و میل به دیگر زیستن مثل گل نخودی هایی که کلاریس ـ راوی و مرکز ثقل آدم های داستان ـ دائم نگران شان است در دل اش جان می گیرد
راوی اول شخص، رمان را روایت میکند. راوی ـ کلاریس، زنی است که با شوهر و فرزندانش، یک پسر و دو دختر دوقلو، زندگی میکند و چند صباحی از زندگی اش را برای ما نقل میکند. با آمدن همسایه ی جدید (خانواده سیمونیان) زندگی شتاب میگیرد. امیلی، دختر امیل سیمونیان همبازی دوقلوها میشود. کلاریس به امیل سیمونیان گرایش پیدا میکند و آرمن پسر کلاریس، به امیلی دل میبندد. در دل این قضایا برای آلیس خواهر کلاریس، که در خانه مانده شوهر پیدا میشود و عروسی سر میگیرد. رویدادهای رمان، کنش واکنش آدمها در زندگی روزمره است که هنرمندانه به آن شکل داده شده و در عین سادگی به آرزویی برآورده شده میماند.
رمان `چراغها . . .` رمان شخصیت است. `شخصیت کلاریس`.
کلاریس زنی است دوست داشتنی. این دوست داشتنی بودن را نویسنده، با ظرافت، بی آن که راوی هی بگوید `من` نشان داده است. چرا کلاریس دوست داشتنی است؟ (درون این متن) چرا وقتی کتاب را میخوانیم گویی یکی از بهترین اجراهای باله را دیده ایم. پرش هایی موزون و سبک. مثل پرواز، نه در آسمان همین جا روی زمین. اندام واره ای که به آهنگ زندگی در نوسان است. کلاریس. کلاریس با ذوق است. با گل و گلدان اخت است. دستی به قلم دارد. در عین حساسیت، تعادل دارد و با خود و جهان در آشتی است. مدام دور ور ذهنش در حال جدل است. جدلی سازنده، هر گاه ور بدبین پیله کند، ور خوشبین به دادش میرسد. وقتی ور ایرادگیر جولان میدهد، ور مهربان به کمک میآید. در هیاهوی لاینقطع زندگی که بیشتر در آشپزخانه میگذرد، با خود خلوت دارد. خوش خلق است. بحث نمیکند. میداند بی فایده است. نق نمیزند و جهان را به دو قطب تقسیم بندی نمیکند و هی `ما زن ها- شما مردها` نمیکند. افاده ندارد. با خدمتکار و باغبان و نانی محل گرم میگیرد. و زیباتر، این که خودش است. و دیگر، دانش غریزی مادرانه اش . کیفیتی که در این عصر تاریک، از وحشت هجوم ملخ های نامریی از چنگ ما گریخته.
زویا پیرزاد، در پروراندن شخصیت کلاریس، این کیفیت گمشده را بازآفرینی میکند. محسوس میکند .
ادبیات یعنی جستجوی سبکی بسان واکنشی در برابر وزن زندگی. این کلام کالوینو است. (2)
کلاریس، زیر بار زندگی و روزمره گی خسته میشود سنگین میشود عصبی میشود هی موهایش را دور انگشت حلقه میکند. برای خودش وقت ندارد. دادش درمیآید دستش را روی سر میگذارد دم به گریه امان میخواهد. بارها پشت دستش را داغ میکند تا به هر ساز بچه ها نرقصد اما باز میرقصد، سبک و موزون، و در عین کلافه گی، برگی اکالیپتوس میکند مچاله میکند و بو میکند. شیوه ی راه رفتنش را ببینید: `بشقاب کتلت و سیب زمینی را با ظرف کوچک سالاد گذاشتم توی سینی و برای آن که تا میرسم آن طرف خیابان یک کرور حشره نیفتد توی غذا، روی سینی را با دستمال بزرگی پوشاندم. با این که چراغهای حیاط روشن بود، تمام طول راه باریکه سینی به دست قدمهای محکم برداشتم و پا کوبیدم زمین. این شیوه ی احتراعی خودم بود برای خبر دادن به قورباغه های احمق که نپرند جلو پا و زهره ترکم نکنند.`
از دیگر خصیصه های کلاریس که نظر گیر است، آگاهی از فردیت خویش است. فردیت کلاریس، زیر بار زندگی مخدوش نمیشود. گرچه در روند گذران زندگی و نیست شدن در هستی بچه ها که حتی یادش میرود برای خودش سر میز بشقاب بگذارد اما در ضمیر، عزت نفس خود را حرمت میگذارد. فردیت کلاریس در جمع معنا پیدا میکند. در مجموع عصرانه هایی که میچیند. کلاریس، در جمع به صفت های خود نزدیکتر است. فردیت کلاریس، با فردیت آفت زده ی انسان این عصر تاریک، که گرچه به حقوق خود واقف گردیده اما هویت خود را گم کرده است، در تقابل است. کلاریس از شخصیت های ماندگار در ادبیات معاصر خواهد شد مثل `زری` سووشون.
کتابهایی که در خاطرها میمانند ـ گذشته از به کارگیری تکنیک های این چنانی و آن چنانی و صناعت و چه و چه که این مهم باشد تا به دست خبرگانش باز شود ـ به تجربه در حافظه ی ادبی دریافته ایم که نویسندگان این کتابها، توانایی دسترسی آنی به گنجینه ی خاطره ی جمعی دارند و در تداعی و بازآفرینی `مشترک ها` در ناخودآگاه جمع، موفق بوده اند. تشخص رمان `چراغها . . .` در روند بازیابی و بازآفرینی سلسله ای از قرابت ها و تصاویری است که در درون ماست. مثل از مدرسه برگشتن ها و عصرانه خوردن ها در آشپزخانه ی کلاریس و قیل و قال دور میز. آشپزخانه ی کلاریس از کلمات ساخته شده است. کلماتی جادویی. هر چه دور آن میز میگذرد به قول بورخس بر من میگذرد. انگار از دوقلوها، یک قل منم یک قل آرسینه یا آرمینه. و هم زمان کلاریس. یا آرمن، پسر من یا برادر شما، برادر تخسی که با شیطنت اسباب بازیت را قایم میکرده، از آن اسباب بازی و از آن شیطنت هیچ نمانده زیرا در واقعیت آن برادر یا پسر، دیگر رفته سوی خود. اصلا نیست. اگر هم باشد، دیگر تخس نیست عبوس است. اما این جا، این حس، در بازآفرینی شکل داده شده، به یادمان میآورد که زندگی کرده ایم. و آن شیطنت را پیچیده در مهری گمشده باز مییابیم. در روند اجرای این بازآفرینی، آن قرابت ها و تصاویری که در درونمان است از پس غبار زمان و دور باطل روزمره گی، در زمان بازیافته (زمان روایت)، احیا میشوند.
حضور مادر و خواهر راوی و حضور آرتوش پدر، بگو مگوهاشان، بکن و نکن هاشان، گیر دادنهاشان به یکدیگر حال و هوایی از لمس زندگی به دست میدهد و از حضور آنها، شبکه ی ایمنی دور خانه ی کلاریس تنیده میشود و آن ووروجک ها که صدایشان یک لحظه قطع نمیشود در حفاظ این شبکه ی ایمنی، جولان میدهند. «نزدیک شیر آب دوقلوها چاله کنده بودند. یکی از بازی هایشان این بود که چاله را پر از آب بکنند، توی چاله سنگ و علف و خاک بریزند، با تکه چوبی هم بزنند و بگویند `آش درست میکنیم.`»
آدمهای رمان از کلمات ساخته شده اند اما زنده اند زنده تر از زنده ها. جادوی نوشتن و موهبت خواندن. انگار نویسنده، خواننده را میشناخته، میدانسته که او چنین آدمهایی را آشنا بوده است و در زمانهای از دست رفته با آنها زندگی کرده است. زویا پیرزاد، در روند این بازآفرینی خواننده را وصل میکند به دنیایی از ذهنیت ها و عاطفه های مشترک، یعنی دیدار آشنا با آشنا در زمان بازیافته، و در شکل گیری این تداعی هاست که ما به لذت ادبی میرسیم.
از زبان کلاریس به مادر با هم نگاه میکنیم «مادر دسته ی کیف سیاهش را انداخت روی شانه. چند سال بود این کیف را دست میگرفت؟ چندبار دسته ی کیف کنده شده بود و مادر دوخته بود؟ چند بار در جواب من که گفته بودم `وقتش نشده کیف نو بخری؟` گفته بود `اگر میخواستم مثل زن های شتره شلخته مدام کیف و کفش بخرم نه تو لیسانس میگرفتی، نه آلیس.` بارها برای مادرم توضیح داده بودم مدرک زبان انگلیسی که از شرکت نفت گرفته ام اسمش لیسانس نیست و هر چند آلیس از انگلستان لیسانس سرپرستاری اتاق عمل گرفته، خرج تحصیلش را شرکت نفت داده. توی راهرو مادر انگشت کشید روی میز تلفن. `گردگیری نکردی؟`»
نویسنده حسی را بیرون میکشد، بزرگ نمایی میکند میگذارد به تماشا. حسی دوگانه، متناقض. حسی که آدمی را به ضعف میکشاند در ضمن زیبایی اوست. حسی از همان `مشترک ها`. به مادر با هم نگاه کنیم، گویی نویسنده نبض همه ی مادران را گرفته. در ضمن، با طنزی چخوفی روبروییم. مادر، که حرص میخورد از اینکه دخترش آلیس، پرخوری میکند، یک بند او را منع میکند. شکلات و شیرینی را از دستش میگیرد. اما، وقتی میبیند حال دختر خراب است، با پای خودش میرود شیرینی میخرد. و راحت به خود و دخترش کلاریس، میگوید `به من بگو خر`. مثل یک شکست خورده که هیچ ابایی ندارد. بزرگتری که حرف خود را پس گرفته است. این لحظات شوربختی را همه زیسته ایم. تلخ و تاریک. اما این جا آن شوربختی ها در جامی بلورین شفاف شده و تصویرش را با فاصله که نگاه کنیم، انگار آن تلخی ها در این همذات پنداری، به قول پروست، `از دردشان کاسته میشود` و به شناختی عاطفی بدل میشوند.
توهم عشق و صدای بال ملخ ها ـ این طور که نویسنده از نگاه راوی، امیل را به ما نشان میدهد، این خصیصه ها، حرکات و سکنات دست چین شده، نمادی از معشوق است. نویسنده، از نگاه کلاریس به آن شاخ و برگ میدهد. شاخ و برگ تکانی میخورند، بعد نیست میشوند. نه خزانی نه زمستانی. این روند دست چین شده، در نیست شدن ناگهانی آن `نماد` باورپذیر نمینماید و در تردستی اجرا و بی عیب و نقصی رمان، خلل ایجاد میکند.
امیل، انگشت های کشیده و باریک دارد. حرکاتش نرم است. نگاهش به پنجره و گل نخودی هاست. و از همان اول آشنایی کلاریس را، تو خطاب میکند. اهل شعر و شاعری است. همان شربتی که کلاریس دوست دارد، دوست دارد. به گل نخودی های کلاریس که بی جان شده اند، جانی تازه میبخشد. بر دستان سوخته اش مرهم میگذارد. کتابی که کلاریس دوست دارد به او هدیه میدهد و بالای صفحه ی آن مینویسد `برای کلاریس، که میتوانم روزها و روزها به حرفهایش گوش بسپارم.` خب، همه چیز آماده است تا دنیا کن فیکون شود. کلاریس لم میدهد توی راحتی چرمی سبز کتاب را باز میکند حال خوشی به او دست میدهد، حتی صدای قورباغه ها دیگر آزارش نمیدهد `بدحالی و بی حوصلگی کم کم از بین رفت. مثل آب که ریزریز بجوشد و بخار شود. حس کردم سبک شدم، حس کردم حالم خوب شد گفتم `یعنی حرفهایم برایش جالب بوده؟ یعنی حوصله اش سر نرفته؟` یاد دستش افتادم که زیر چانه زده بود و ساعتش که بند چرمی سفید داشت. توی حیاط دو قورباغه به نوبت صدا میکردند. به پنجره نگاه کردم `شاید این دو تا هم دوست دارند با هم گپ بزنند.` گل کاغذی های پشت پنجره انگار برایم سر تکان دادند.` و در آن سرخوشی، نسبت به شوهرش بی حوصله میشود و از بچه ها فاصله میگیرد. اما فقط به اندازه ی سرسوزنی، به اندازه ای که آب از آب تکان نخورد. این هشیاری، این اندازه نگه داشتن در پی بیقراری حادث شدن عشق که منظور همان توهم عشق است، نامنتظر مینماید. عشق که همان توهم است، قرار است گیج و ویج کند. از سنگینی نگاه راوی ـ کلاریس، از لای دکمه باز پیراهن امیل که زنجیر طلایی روی آن پیدا و ناپیدا است، تمنای کلاریس به امیل نشان داده میشود. در تب و تاب بی قراری ها، کلاریس به کلیسا میرود و پای محراب، زانو میزند. بی آن که قربانی داده باشد. پای محراب وقتی زانو میزنیم که قربانی داده باشیم. این جا چیزی سخت میلنگد. این برخورد شسته رفته با ادعاهای متن نمیخواند. نمیدانم آنچه میلنگد نامش چیست.
شاید همان است که داستایفسکی در یادداشت های زیرزمینی، موهای تنک کنار شقیقه هایش را چنگ میزند و فریاد میکند«انسان ضعیف است». این ضعف را داستایفسکی در «عشق مسیحایی» و قبول مسئولیت، به قدرت بدل میسازد. تولستوی، این ضعف را بر «آنا کارنینا» روا نمیدارد و یا طاقت نمی آورد که «آنای محبوب» به دست سنت و قضاوت مردم، خوار گردد. آن پلکهای مورب را میغلطاند زیر چرخ های قطار. در این رمان غلبه بر آن ضعف، با دانش غریزی مادری که از کلاریس میشناسیم باورپذیر مینماید اما، در توازن با ادعاهای متن، پایان ماجرای امیل و کلاریس(در ذهن کلاریس) شتابزده مینماید.
هجوم ملخ ها، به لحاظ استعاری، از زیباترین بخشهای کتاب است. از روی متنی که خوانده میشود، لایه لایه معانی و تصاویر باز میشوند. هر لایه، پژواک لایه ی دیگر است. انعکاس زبان بر زبان است. زیر هجوم ملخ ها، کلاریس از هزاران حس، با ایما و اشاره با ما حرف میزند. حس های شناخته و ناشناخته که آدم را گیج و ویج میکنند و مثل هجوم ملخ ها گریز ناپذیراند. و اگر بخواهی بگویی اش، همان صدای بال ملخ هاست. و بعد کلاریس را میبینیم، وحشت از سر گذرانده، دوقلوها چسبیده به دامنش از روی ملخ ها رد میشود.
ساکنان خانه جی 4، امیل، امیلی و المیرا سیمونیان، از شخصیت های اصلی رمان نیستند، ماهیتی کارکردی دارند تا شخصیت های اصلی در رابطه با آنها نشان داده شوند. پرداختن بخش هایی از کتاب به المیرا و زندگی عجیب و غریبش به نظر می آید به یکدستی رمان صدمه زده است.
به شخصیت آرتوش ـ شوهر، ظاهری خونسرد و بداخلاق داده شده که اوجش، روزنامه خواندن و شطرنج بازی کردن است. و نهایت خشونت و بدرفتاری اش هم شیرین است، نه سری میشکند نه کوزه ای. شکردان را خالی میکند توی آشپزخانه. آرتوش خلقی است. نوع دوست است. علو طبع دارد. با زن و بچه اش خوش است و با رویی باز، پذیرای مادرزن است. تحقق این خصلت های نیکو در کنار هم، داستان را به داستان پریان مانند میکند. در «واقعیت» در بهترین شکلش در وجود نیکوترین همسرها، عادتی بد، قلقی موروثی، تیکی عصبی که هنگام قرار گرفتن در تنگناهای زندگی، شدت میگیرد، زندگی را زهر میکند. آیا بی عیب و نقصی آرتوش (شخصیت ساخته شده آرتوش) از آن مواردی است که در ادبیات، امری ناممکن، در داستان ممکن میشود؟
آیا روند این امر محال به ممکن برای خواننده باورپذیر مینماید؟ اگر آرتوش را به تنهایی نگاه کنیم(این همه آقایی؟) باورپذیر نمینماید. مگر این که، آرتوش را کنار کلاریس قرار دهیم. زیرا کلاریس که زندگی را چست و چالاک میرقصد، گو شوهرش هر که میخواهد باشد. شاید آرتوش هم تیک عصبی دارد اما کلاریس در پرش های باله مانندش آنها را نمیبیند تا برای ما بگوید. یا در موهبت همان ندیدن هاست که آن بدقلقی ها و گیر دادن ها شفا می یابد. این جا، ادبیات توانسته امری ناممکن را ممکن کند.
نکته قابل تامل دیگر، ثبت و شکل دادن به کارهای جزئی و به ظاهر پیش پا افتاده ای است که کلاریس، از صبح سحر که با صدای جیک جیک گنجشک ها از خواب بیدار میشود تا آخر شب که چراغ ها را خاموش کند، انجام میدهد. پر سر و صداترین مانیفست های فمینیستی و نویسنده هایی که در این راه قلم میزنند، نتوانسته اند(من از بضاعت دانش و برداشت فمینیستی خود میگویم) آنقدر تاثیرگذار، مخاطب را در گردنه گردون کارهای خانه و خانه داری و بچه داری غافلگیر کنند و بگویند، حالا تماشا کن. کالوینو میگوید«در تئوری های نیوتون چیزی که به نظر میرسد بیش از همه تخیل ادبی را متاثر میکند تعادل نیروهاست که به پیکره های آسمانی امکان غوطه خوردن در فضا را میدهد و نه اطاعت اشیا و افراد در برابر تقدیر ثقل شان.» پیکره ای آسمانی در هیأت کلاریس، در هماهنگی و تعادل چرخش قلم نویسنده، اتحاد همه چیز چه متحرک، چه ساکن را جشن میگیرد. نویسنده، سر تا سر رمان ما را با کلاریس همراه میکند. به تمیزکاری خانه و عصرانه دادن و بگو مگو و بکن نکن با بچه ها، حالتی قصوی میدهد. به طوری که خواننده، از خود بی خود، با خود بگوید یکی بود یکی نبود یک کلاریس بود، ساعت نگاه نکرده میدانست ساعت چند است. وقت عصرانه است. تا شب که باز شام دهد. میز بچیند. میز جمع کند. ظرفها را جابه جا کند. به آرمن بگوید موی آرسینه را نکشد. از دوقلوها درس بپرسد. با آرمن تاریخ دوره کند. تا شب که برای دوقلوها قصه بگوید، با آرمن کلنجار رود و صبح دوباره از سر نو تا راهی مدرسه شان کند. بدرقه شان کند. از راهرو که رد میشود گلدوزی روی تلفن را صاف کند. با باغبان که حرف میزند حواسش به پرده هاست که آخرین بار کی شسته است. در فکر است برای عصرانه بچه ها پیراشکی درست کند. روپوش دوقلوها را دوخت و دوز کند. در سالن سخنرانی که نشسته حواسش پیش دوقلوهاست که شربت سینه شان را داده یا نه. دستش که سوخته نگران غذای فرداست. ظرف ها را کی بشوید؟ بین بچه ها و در و همسایه و مدرسه میانجی باشد. ماله کش باشد. مدام مهمان داری کند. پا به پای خدمتکار کار کند. چند بار گردگیری کرده؟ چقدر ظرف شسته؟ چند بار شام پخته، ناهار پخته، میز چیده و ورچیده؟ و این بود شمه ای از آن یکی بود یکی نبود. یک کلاریس بود…
شیوه رویکرد نویسنده به واقعه 14 آوریل(کشتار ارامنه به دست ترکها) با ظرافتی چشمگیر همراه است. کیفیتی از جنس تواضع در چرخش قلم نویسنده رخ مینماید که از سر کمال است. نویسنده برخلاف شیوه مالوف که از واقعه ای تاریخی سخن میرود، اندوه و رنج خود را به کار نمیگیرد تا ترکها را تحقیر کند.
حتی غیرمستقیم نوک قلمش نمیلرزد تا از آن چه روزگاری بر سر اجداد و هم کیشانش آمده، امروز خود را محق بداند تا قومی دیگر را محکوم کند. اصلا، کی بود کی بود نمیکند. به دور از تعصب، رها از جانبداری، دست به کاری ادبی میزند. حس «خانه خراب شدیم» را القا میکند. خاتون، پیرزنی بازمانده از آن واقعه، سخن میگوید. اول از روزگاران خوش، از کودکی هایش میگوید. حیاطی بود و تنوری و درخت اناری. تا بعد، از مادرش یاد کند که در آن وانفسا، در قیامتی از خاک و ناله و نفرین، چنگ به گونه میزند«خانه خراب شدیم». راوی ـ کلاریس ادامه میدهد:
خاتون ساکت شد. نفس بلندی کشید، دستها را چند بار به زانو کوبید و بالاتنه نحیف به چپ و راست جنبید. بعد سر تکان داد و گفت `و خانه خراب شدیم`. به این «و» توجه کنیم. بار اول خاتون ـ کودک از زبان مادرش میگوید`خانه خراب شدیم`. بار دوم خاتون پیر، زبان گرفته روی زانو میکوبد`و خانه خراب شدیم`.
انگار واقعه ای در دل واقعه ای دیگر پنهان است. گویی خاتون بر کشتار و بی خانمانی های همه اعصار عزادار است.
برگردیم به چگونگی اجرای روایت و لحن راوی. چنانچه میدانیم لحن، بازتاب نگاه نویسنده است به موضوع.
جذابیت رمان«چراغها…» مبتنی بر لحن راوی است. روایتگر، با لحنی طنزآلود در تقابل با ملال روزمره گی، همراه با چاشنی شفقتی پنهان با غریبه و آشنا، بازیگوشانه سرتاسر رمان، خواننده را با خود میکشاند. این لحن از کار درآمده، بیانگر امکان زیستن در افقی دیگر است.
چنانچه راوی، روایت میکند و چند صباحی از زندگی اش را برای ما نقل میکند، مدام روایت را قطع میکند. با دوقلوها حرف میزند. باز قطع میکند. رویش را میگرداند به ما با ما حرف میزند. باز قطع میکند با خودش حرف میزند. باز با بچه ها بکن نکن میکند. باز از سر نو روایت میکند. در ایجاد وقفه های به جا، ترکیب های هماهنگ، چرخش های موزون، نبض طبیعی زندگی میزند.
از جمله های خوش ساخت، انگاره های کلامی، قطع و وصل های درخشان، خواستم نمونه هایی بیاورم. زیر جمله ها خط کشیدم. نشد. نتوانستم انتخاب کنم همه کتاب را خط کشیده ام. از نباکف کمک میگیرم.
رمان «چراغها…»، «بر نظام امواج متکی است».
1ـ نقل قول از اودن شاعر انگلیسی است، برگرفته از کتاب گفتگو با دریابندری.
2ـ نقل قولها از ایتالوکالوینو از شش یادداشت برای هزاره بعدی ترجمه لیلی گلستان آمده است.
I passed from an Eucalyptus tree. I took a leaf. I crumpled it in my hand, smell it and jumped back. It was happened to put my foot on a dead frog, which was on the footpath. It was like that a wide wheel has passed on it. I grumbled `damn this city with its all dead and live frogs, snakes and lizards`. The similar houses with massive box trees, were like children came back from barberry. Everywhere was quite and sometimes it was the voice of crickets and frogs. I looked around and thought I love this hot, quite and green city.