دوردستهای مبهم
”مسعود” و همسرش، ”مینا”، در جریان فعالیتهای حزب توده، پیش از انقلاب با یکدیگر آشنا شده و ازدواج کردند. آندو چند سال پس از پیروزی انقلاب به همراه کودکانشان به عنوان ”پناهندهی سیاسی” به کشور ”سوئد” وارد شده و در آن کشور منزل میکنند. در جریان زندگی در سوئد مینا سعی میکند گذشتهی خویش را فراموش کرده و به عنوان یک شهروند سوئدی همهی آنچه را متعلق به آن کشور است چشم و گوشبسته قبول کرده و انجام دهد. مسعود بر خلاف مینا دچار حسی عجیب شده و در پی تفکرهای طولانیمدت پی به اشتباهات خویش و همسرش در زندگی برده، اما مجالی برای جبران آنها وجود ندارد. مسعود بیش از هرچیز به اخبار ایران و سیاست دیگر کشورها در قبال آن توجه نشان میدهد و همین سرمنشاء تمام اختلافهای خانوادگی آنها میشود. زندگی با تلخی و دشواری چند سال تداوم مییابد تا روزی که مینا اعلام میکند قادر به ادامهی این زندگی نبوده و با قبول حضانت بچهها از مسعود جدا میشود. این مساله مرد را بیش از پیش در خویش فرو برده و افسرده میکند تا جایی که دیگر تحمل از دست داده و خودکشی میکند. پس از اطلاع مینا و فرزندانش از این واقعه، به وسیلهی پلیس دفترچهای به ”پویان”، پسر خانواده تحویل داده میشود که با مطالعهی آن، پسر با خصوصیات اخلاقی و علت افسردگی پدر بیشتر آشنا میشود. پویان که پس از فوت پدر دچار نوعی عصیان شده در خانهای همراه با دوستانش توسط پلیس دستگیر میشود. او پس از آزادی و تبرئه از اتهامات بیش از پیش به این موضوع پی میبرد که سرگشته است و قادر به همراهی و ایجاد ارتباط با مادرش نیست. پویان دوباره به متن واقعیت بیرحم، بدون هیچپناهی قدم میگذارد، در حالی که توان اندیشیدن به حال و آینده را ندارد.