از شیخ صنعان تا مرگ در زندان
علی اکبر سعيدی سيرجانی، اديب، پژوهشگر و نويسنده ايرانی در تاريخ بيست آذر ماه هزار و سيصد و ده در سيرجان متولد شد. ماه های آخر زندگانی جسمی او در اسارت جمهوری اسلامی گذشت. بی هيچ تماسی با دنيای آزاد. او در ۲۴اسفند ماه هزار و سيصد و هفتاد و دو، ساعت ۹ بامداد از خانه خارج شد. غروب پنجشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۷۲ دستگيری او بدست جمهوری اسلامی در روزنامه ها درج گشت.
با وجود ادعای کمال خرازی سخنگوی وقتِ جمهوری اسلامی در مقابل مجمع عمومی سازمان ملل مبنی بر ديدار سيرجانی با خانواده آنها تا زمان وفات وی در زندان موفق به ملاقات وی نشدند. وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی در ۴ آذر ماه ۱۳۷۳ مرگ او را در روزنامه های رسمی اعلام نمود. درست همان زمانی که جهان آزاد آخرين مهلت برای نشان دادن سعيدی سيرجانی توسط جمهوری اسلامی اعلام کرده بود.
مطابق اعترافات اميرفرشاد ابراهيمی و شواهد آشکار، سعيدی سيرجانی در تاريخی ميان نيمه تير ماه ۱۳۷۳ تا آذر ماه همان سال به دست عوامل وقتِ وزارتِ اطلاعات جمهوری اسلامی به قتل رسيد.
… آقا مصطفای روضه خان را تنها گروهی از همشهریان مخلص به خاطر دارند که در سراشیب غم انگیز دوران پیری افتاده اند . ملال منازل بعد از چهل را با خاطره شیرین جوانی می آمیزند.مرحوم اقا مصطفی از نوادر روزگار خویش بود. نجیب و زحمتکش بی سوادی بود که حرکات بی تکلیف و دهن گرم و از همه بالاتر حرمت جدش او را از شغل پر مشقت خاک کشی به منصب روضه خوانی رسانده و بر عرشه منبرش نشانده بود. او امی بود و از نکبت خواندن و آسیب نوشتن برکنار.
بی آنکه به مدرسه رفته و در زوایای مکتب خانه ای عمر تلف کرده و اواخر عمر به گناه کبیره روشنفکری مغضوب خلق خدا شده باشد .
به قبض حافظه قوی در محضر عمه جانش بی بی کلثوم شرح وقایع جانگداز کربلا را با شاخ و برگهای متداول و به خاطر سپرده بود و با این سرمایه هنگفت سخن بازار دیگر روضه خوانهای شهرمان را از رواج و رونق انداخته بود. من خود از مجذوبان منبر ایشان بودم و در این لطف سلیقه و حسن انتخاب به فیض طبع تازه جویی همسالانم تنها نبودم. دلم می خواهد حال و مجالی نصیب افتد…
سیه چرده ای، لاغراندامکی؛ نجاتم دهد از غم روزگار
به زهرش کنم تلخی غم علاج؛ به افعی پناهنده گردم ز مار
چو در پرتو آتش افتد به تاب؛ مُکم، قیرگون شیرۀ جان او
خزد، نرم نرمک به گور سیاه؛ سیه جسم بی جان پیچان او
نفیرافکن از تاب آتش خزد، به غار سیه مار چنبر زده
وزان رخنه گردد به کامم روان؛ سیاه اژدر تن به آذر زده
فریبا، خیال آفرین، پرشکنج؛ بر آتش برقصد چو جادوگران
ببندد به افسون جادوئیش؛ سبک، دیدگانم به خوابی گران
فرود آورد پنجۀ زهرگین؛ به لرزان و پیچان عصبهای من
به روز اندرم دیده بر هم نهد؛ رُباید ز سر خواب شبهای من
به نیروی سیّالۀ نشئه بخش؛ فراز فلک بال وپر، وا کنم
رها از کمند زمان و مکان؛ جهان تا جهان را تماشا کنم
منم شاه اقلیم وارستگی؛ سیه دود او، هالۀ تاج من
قوی فکرتان، آسمان همتان؛ گه نشئه بینند معراج من
تو گر زهر خوانیش و گر پادزهر؛ مرا پادزهر است و داروی غم
که جز نیش سوزن نیارد برون؛ بن خار در پای کرده ورم
تو ای فارغ از غم، به انکار من؛ چه کوشی که جانت غمین نیست نیست!
بدانستی ار درد من داشتی؛ که مارا دوائی جز این نیست نیست!