سلوک
مردی را می بیند که در سایه می رود. به درستی نمی تواند او را تشخیص دهد. بنابراین نمی تواند بداند یا بفهمد او چگونه آدمی است. فقط احساس میکند، یا درستر این که گفته شود یک حس گنگ و ناشناخته به او می گوید آن مرد باید برایش آشنا باشد. اما نمی تواند تصویر روشنی از او برای خود در ذهن بسازد، یا حتی چیزهایی از او در خاطرش بازسازی کند. پس چرا احساس می کند که باید او را بشناسد، که او را می شناسد. و این کنجکاوی… قدم تند می کند بلکه بتواند نزدیک تر بشود، اما آن مرد بی آن که به خود زحمت بدهد، به نسبت آهنگ قدم های او، قدم هایش تند می شود.
He saw a man walking in shadow. He couldn`t recognize him. But a great sense tells him that he knows him. He could not have a clear image of him or remembering memories oh him in his mind. And why he feels that he must know him that knows him. To see him from near he speed up his walking and Qiys also speed up his walking too. He couldn`t get near him. Swedish presentation/ Berättaren ser en man som går lite avsides bland skuggorna. Han kan inte se hans ansikte klart. Han kan inte heller veta vad denne är för människa. Men hans sjätte sinne säger honom att de känner varandra. Han börjar gå mot mannen men ju närmare han kommer mannen desto fortare steg tar mannen ifrån honom