شاهدخت سرزمین ابدیت
کتاب حاضر شامل سه داستان موازی است. شخصیت ها در هر سه داستان در حقیقت یکی هستند: پوریا مرد داستان و آناهیتا (در یکی از داستان ها ناهید)، زن داستان. داستان اول که عناصر واقع گرایانه در آن بیشتر دیده می شود ماجرای پوریای جوان است که چندی است مادرش را از دست داده و پدرش که نویسنده و ناشر موفقی است بعد از مرگ همسرش تعادل روحی خویش را از دست داده است. پوریا تنهاست و حتی نمی تواند با نامزدش ناهید ارتباط بر قرار کند. او به شکلی وسواس گونه هر روز به گورستان اسرار آمیزی که مادرش در آن آرمیده می رود و تنها همدمش پیرمرد خادم قبرستان است. خودش دلیل این وسواس را نمی داند؛ اما به مرور مشخص می شود که او در سرگذشتش نکته مبهمی را حس می کند و در تلاش کشف معمای مادرش است… « شاهدخت سرزمین ابدیت روایت دنیای مدور ماست . دنیایی که همه چیز از ازل تا ابد در آن تکرار می شود . آنچه در حال وقوع است تکرار رخدادی است با صورتی دیگر در مکان و زمانی دیگر . و این چرخهی خستگی ناپذیر زندگی را تنها با کمی ظرافت طبع و دو چشم کارکشته می توان دید . می توان زیست بی آنکه در پایان راه انتظار نقطه ای معین را داشته باشیم .» این گفتار تمامی عباراتی است که در پشت جلد رمان نوشته شده است . بی گمان این عبارات در پی هرچه بهتر شناساندن اثر و منظور و مقصود آن به خواننده است . در آغاز آن را به دنیای کنونی مرتبط می سازد و سپس تعریفی همیشگی و کوتاه برآن می دهد. سپس به سراغ فلسفه زندگی می رود و تعریفی کوتاه نیز از آن به ما ارائه می دهد و دست آخر به پوچی زندگی اشاره می کند و امید می دهد. رمان شاهدخت سرزمین ابدیت روایت قصه های مختلفی است که هر یک در مقطعی از زمان و مکان ویژه خود اتفاق می افتد و از جهاتی هر سه به یکدیگر شباهت دارند . اولین همانندی و وجه اشتراک را می توان در اسامی شخصیتهای رمان مشاهده کرد و سپس در مشخصات چهره آنها و در آخر عناصری که در هر قصه مورد استفاده قرار گرفته اند. چکیده رمان : پوریا که دانشجوی رشته مترجمی است، مادرش فوت کرده و او اکثر مواقع از دانشگاه به قبرستان می رود تا بر سر مزار مادرش با او درد دل کند. روزی در آنجا به پیرمردی برمی خورد که ادعا میکند مادرش را می شناخته است . همان شب به کافه ای می رود و در آنجا بطور اتفاقی با زنی آشنا می شود. او نیز ادعا می کند مادرش را می شناخته است. کل ساختار رمان تا سرانجام آن شرح روایت جداگانه این زن و مرد درباره مادر پوریا و گذشته اوست. و در این بین راوی که همان « پوریا » است ، این وقایع را خطاب به مخاطبش ناهید ( نامزدش ) می نویسد. مرد و زن هر کدام با ماجرایی که برای پوریا درمقاطع مختلف زمانی و مکانی تعریف میکنند، سعی در روشن و آشکار نمودن گذشته دور و نزدیک او دارند. زن قصه ای را که مربوط به گذشته ای نه چندان دور است تعریف میکند. او شخصیت اصلی قصه خود را پوریا نامگذاری میکند و قصه خود را آغاز میکند که این به نوعی می تواند نماد تکرار انسان در زندگی اش باشد. ( باتوسل به شباهت اسمی ) پیرمرد نیز قصه ای یا بهتر گفته شود ، افسانه ای از گذشته ای بسیار دور را برای او تعریف می کند و او هم اسم شخصیت خود را پوریا می گذارد و می خواهد که از این طریق به بنیان و اساس زندگی پوریای زمان حال و پدر و مادرش نزدیک شود . قصه ای را که زن تعریف می کند ، تا حدودی گذشته پدر پوریاست و طریقه آشنایی او با دختر نابینایی بنام آناهیتا و عشقشان نسبت به یکدیگر. از طرفی دیگر جوانی بنام پوریا ویراستار انتشاراتی است که در آنجا با دختری بنام لیلا (منشی ) همکار است . پوریا در یک مهمانی عروسی با دختر نابینایی روبرو می شود که بعد در می یابد اوهمان دختری است که در بچگی عاشقش بوده است . دختری بنام آناهیتا که نابیناست . پوریا خود را نویسنده جا می زند و وقتی آناهیتا در پی اصرارهای فراوان از او می خواهد تا یکی از داستانهایش را برای او تعریف کند ، او قسمتی از قصه شخصی بنام ایلیا خضرایی راکه در حال ویرایش آن است ، برای آناهیتا تعریف می کند . مدتی بعد در یک مهمانی با شخصی بنام بهرام رستمی توسط آناهیتا آشنا می شود که او نیز یک نویسنده است. پوریا بدلیل روبرو نشدن با وی که یک نویسنده حرفه ای است، سعی می کند از او دوری کند. به تدریج بهرام رستمی و آناهیتا روابطشان عمیق تر می شود و با هم ازدواج می کنند . آنها پسری بدنیا می آورند که نامش را پوریا می گذراند . از سویی دیگر پیرمرد، قصه زن و شوهری را برای پوریا یا همان راوی تعریف می کند که به نوعی می تواند گذشته گذشته راوی و پدرانش باشد . پیرمرد که ادعا می کند ، او نیز مادرش را می شناخته است، قصه اش را یا بهتر بگوییم افسانه اش را اینگونه آغاز میکند: زن و مردی قادر به بچه دار شدن نیستند . شبی پیرمردی به خانه آنها می آید و وقتی از موضوع اطلاع پیدا میکند، سیبی به هر دو می دهد تا از آن بخورند . و می گوید که با خوردن این سیب زن بچه دار خواهد شد. و شرط میگذارد تا سال بعد که بچه بدنیا می آید ،اسمی برایش انتخاب نکنند. یک سال میگذرد و در این بین زن و مرد صاحب بچه ای می شوند . پیرمرد وقتی دوباره پیش آنها باز می گردد ، اسمش را پوریا میگذارد و پیش بینی میکند که در سرنوشت او نکته شومی وجود خواهد داشت . چرا که اگر فرزندشان آرزویی کند و از رسیدن به آن ناامید شود، خواهد مرد. پوریا کم کم بزرگ میشود و تبدیل به یک جوان ورزیده میشود. روزی تصمیم میگیرد و یا بهتر بگوییم آرزو میکند که پادشاه شود. وقتی مادرش از آرزوی او آگاه میشود، حقیقت را برای او بازگو میکند و تلاش میکند او را از این مقصود باز دارد. پوریا بطور تصادفی با پیرمردی با همان مشخصات پیرمرد راوی و نیز پیرمردی که به پدر و مادر او سیبی هدیه داده بود، روبرو میشود. و از قصد و اراده وی آگاه میشود و سپس چیزی مثل نگاره (همانطور که در متن رمان آمده) به او هدیه میدهد که رویش عکس دختری با موهای بلند سیاه و صورتی بیضی و گونه های برجسته نقش بسته است. پوریا همان دم عاشق چهره حک شده روی نگاره میشود. پیرمرد به وی یادآور میشود که این چهره شاهدخت سرزمین ابدیت است و فقط دنبال کسی میگردد که عاشق واقعی اش باشد و بس تا با او ازدواج کند. و باز متذکر میشود که با رسیدن به این دختر، پوریا میتواند پادشاه شود. دست آخر پیرمرد شرط رسیدن به شاهدخت را نگاه نکردن به صورت زن و دختران میداند و میگوید تا به شاهدخت نرسیده ای و او را پیدا نکرده ای حق نگاه کردن به چهره دختران و زنان را نداری، چرا که تلاشت بی ثمر خواهد بود. پوریا بار سفر می بندد و یک شب در طول مسیرش به دختری بر می خورد که زخمی، و گرسنه و تشنه وسط دشتی خشک راه گم کرده است. پوریا برای اینکه چشمش به او نیفتد از دور به می گوید که چهره اش را بپوشاند تا بعد به کمکش برود. به دختر آب و غذا میدهد و دلیل سفرش را تعریف میکند. دختر ادعا میکند که راه سفر به سرزمین ابدیت را میشناسد و میتواند به او کمک کند تا شاهدخت را پیدا کند. و اینگونه هر دو با هم همسفر میشوند. در طول راه دختر کم کم عاشق پوریا میشود، ولی پوریا به او اهمیتی نمی دهد و اصرار دارد که صورت دختر همانطور پوشیده بماند. سرانجام آنان به سرزمین ابدیت میرسند و دختر از او خداحافظی میکند. پوریا شاهدخت را پیدا میکند و با او ملاقات میکند. پوریا عشقش را به او ابراز میکند و شاهدخت می پذیرد. در این بین پوریا ناگهان به یاد دختری می افتد که در طول راه با او همسفر بود و به او کمک کرد تا بدانجا برسد. ناگهان احساس می کند که گرفتار عشق دختر شده و خود نمی دانسته است. و هر چه تلاش می کند نمی تواند لحظه ای از فکر دختر بیرون بیاید. سرانجام آواره خیابانها و محله ها میشود تا دوباره دختر را پیدا کند. مدتی بعد دختر را پیدا می کند و جریان را برایش شرح می دهد و از دختر می خواهد که نقابش را از صورتش بر دارد، با برداشته شدن نقاب از روی صورت دختر، پوریا در میابد که او همان شاهدخت سرزمین ابدیت بوده است. دختر حکایت آوارگی اش را تعریف میکند و میگوید که روزی روزگاری بدنبال قصه پیرمرد قصه گویی که گفته بود جوانی در سرزمینی دیگر وجود دارد که عاشق واقعی شاهدخت است و همه جا بدنبالش می گردد؛ ترک وطن کرده، میرود تا آن جوان را پیدا کند. دست آخر پوریا و شاهدخت با هم ازدواج می کنند و بعد از مدتی شاهدخت دختری بدنیا می آورد. پوریا پس از گذشتن زمانی نه چندان دراز ناگهان به یاد مادر و سرزمینش می افتد و احساس دلتنگی میکند. عزمش را جزم میکند که برای مدتی شاهدخت و تخت پادشاهی را ترک کند. شاهدخت با آگاهی از تصمیم او، به وی یادآور میشود که با ترک سرزمین ابدیت، به دنیای دیگری پا خواهد گذاشت و بصورت نوزادی ظاهر خواهد شد. پوریا بی اعتنا همه چیز را ترک میکند و بدنبال او شاهدخت نیز چون نمی تواند دوری او را تحمل کند، بدنبال وی میرود. و در اینجا خواننده باز به قصه پوریا و آناهیتا و روایت زن راوی بر میگردد. زن راوی و پیرمرد قصه گو که شواهد امر در رمان نشان میدهد همان لیلای منشی و شخصیت خضرایی قصه گو هستند، هر کدام قصه هایشان را به پایان می برند.گویی پوریای از سرزمین ابدیت برگشته همان نوزاد آناهیتا و شوهرش بهرام رستمی می باشد. گردش دایره وار و پیچ در پیچ… و فرجام رمان با نامه پوریا خطاب به ناهید (نامزدش)، به پایان میرسد. اینکه او ( پوریا) همه اینها را تبدیل به داستان کرده تا همیشه آنها را به یاد داشته باشد. نشانه هایی که او از وسائل و اموال شخصی مادرش می دهد، ما را به یاد آناهیتای نابینا در قصه زن راوی و شوهرش بهرام رستمی می اندازد. رمان شاهدخت سرزمین ابدیت با تکیه بر تعدادی عناصر کلیدی و همچنین استفاده از اسامی همنام و مشابه در تمامی مقاطع از رمان، سعی کرده تا نوعی تکرار و تداوم همراه با نیستی و یکرنگی را در فلسفه زندگی و حیات انسان به نگارش درآورد. اینکه همه انسانها اگر به زندگیشان و وجود خویشتن رجوع کنند، همگی مسافرانی بوده اند که قصه ای شبیه به هم دارند و متعاقباً قصه ای را با خود به یدک می کشند. همانگونه که جابجا در در متن رمان از زبان پیرمرد راوی اشاره میشود که: « مگر بجز قصه، چیز دیگری هم در این دنیا هست؟ من قصه ام، تو قصه ای … همه قصه ایم … .» رمان با سه مقطع زمانی و سه جریان و خط داستانی شروع شده و به جلو میرود. اول قصه پیرمرد، دوم قصه زن، و هر دو بطور همزمان و سوم زندگی کنونی پوریای راوی که البته چندان که باید خوب به آن پرداخته نشده است و یا وسواسی که در توصیف و تشریح دو قصه همجوار خود بکار رفته است، در آن دیده نمی شود. نامزد پوریای راوی یعنی ناهید در هیچ کجای رمان حضور مشخص و پر رنگی ندارد. آیا او مرده است؟ یا در خیال و وهم راوی است و یا او نیز قصه ای دارد؟ نکته دیگر جریان ستون خالی روزنامه که بصورتی مبهم در فصل اول و آخر رمان آمده و به آن اشاره شده است. این موضوع چندان که باید بسط پیدا نکرده و اگر بار معنایی نیز داشته که به کمک رمان می توانسته بیاید، اما گنگ و مبهم است و بصورتی رمز آلود ساکن مانده است. سیر تکاملی جریانهایی که در رمان اتفاق می افتد ،مدور و دایره ای شکل است . همه چیز بدنبال هم و مثل هم اتفاق می افتد . هم شخصیتها مشابه هم هستند و نیز عناصر بی جان رمان. و همه اینها تنها به این خاطر است که تکراری بودن و یک شکل بودن زندگی انسان نشان داده شود ، چه بسا در دنیای واقعی می توانیم شاهد این حقیقت باشیم که بدون وجود شباهتی بین عناصر بی جان و شخصیتهای انسانها، این سیر مدور و حس تکرار و تجدید فلسفه زندگی بشر وجود دارد. نویسنده با توسل بر یکسری عناصر مثل هم سعی کرده تا ملموس تر و یا شاید هم راحتر این حرکت دایره وار را نشان دهد . اما نکته قابل تامل اینجاست که دلیل این همه گردش و قصه پردازی و ارتباط نه چندان سخت و مشکل عناصر و شخصیتها نسبت به یکدیگر چیست؟ که خواننده شاید به خود بگوید که بله این یک حقیقت است و وجود دارد؟ انسان در دایره زندگی می کند و می چرخد. و همانطور که در اوایل مطلب اشاره شد، توضیحی کوتاه بر پشت جلد رمان آمده که به سادگی موضوع رمان را شرح می دهد. این که زندگی مدور و تکراری است و دائم همین رویه تکرار می شود وهمگی بدون انتظار نقطه ای معین زندگی می کنند. اما در طول جریان رمان اتفاق خاصی رخ نداده است.یا بهتر بگوئیم بزنگاهی در رمان وجود ندارد و این بدلیل همان تکراری بودن شخصیتها در شکلهای مختلف و همچنین عناصر یکدست و یک شکل است. دختران نابینا، پوریاها،گوشواره های زمردی، سیبها، جیرجیرکها، پیرمردهای قصه گو، زنهایی با صورتهای بیضی و گونه های برجسته و . . . و حتی بعضی جملات تکراری و یک شکل . جدا از اینکه این ابزار و عناصر به هدف ذهنی و موضوع و درونمایه انتخابی نویسنده براحتی کمک کرده اند، اما از طرفی وجهی ساده انگارانه و پنداری عمدی، بنظر می آیند. چرا که شاید سیر دوار و دایره ای شکل زندگی انسان می تواند، شکلی جدا و غیر از تکرار و عناصر تکراری داشته باشد و باز همچنان بار فرضیه رمان شاهدخت سرزمین ابدیت را در درون خود داشته باشد. و سخن آخر اینکه رمان روایت یک تکرار است با کلمات و جریانهای تکراری ، که بدنبال خود آنچنانکه باید تعلیقی ندارد . و شاید این خود یکی از مزیتهای رمان شاهدخت سرزمین ابدیت باشد . سرزمینی با داشتن انسانهایی که دایره وار زندگی میکنند و درکل هیچ تعلیقی در زندگی آنها وجود ندارد و یا به گونه ای دیگر این هستی تعلیقی را بدنبال ندارد ؟ اما به لحاظ فرم روایت و وجود جریانهای تشکیل دهنده رمان، این عدم تعلیق و شباهت روایتها می تواند تا اندازه ای به آسانی، جریانات بعدی را لو دهد و خواننده پی به فرجام فصلی از رمان یا فرجام خود رمان ببرد. شاید بتوان گفت که رمان شاهدخت سرزمین ابدیت پندنامه ای مدرن ناشی از تفکر نویسنده ای امروزی است،که سعی می کند با زبان بی زبانی بگوید ما «سیزیف» هایی هستیم که هر بار که به بالای کوه می رسیم یا به پائین آن، جایمان را با «سیزیف» دیگری عوض می کنیم والا سنگ همان سنگ است%
This book has three parallel stories. Characters in the three stories are the same: Puriya is the man and Anahita (in one of the stories is Nahid) is the woman of the story. The first story has more realistic factors and is about the young Puriya whose mother was dead for a while and his father is a successful writer and publisher after his wife`s death became depressed. Puriya is alone and he even couldn`t get a contact with his fiancée. Everyday with an obsession he went to the mysterious cemetery where his mother is lie and his only friend is the old man who works there. He doesn`t know his obsess; but gradually he feels a dark spot in his past and is trying to solve his mother`s riddle… We can live without waiting for a particular point at the end