.شب بخیر رفیق <> Shab beh kheer refigh

14.00

Close
Price Summary
  • 14.00
  • 14.00
  • 14.00
In Stock
Book number: 6020 Book Author: Mousavi, ahmad (موسوی، احمد )ISBN: 91-88297-95-0 Categories: , , Tags: , , ,
Additional Information
Original title Good night,dude
Book Author Mousavi, ahmad
Publisher Baran Publishing (Sweden)
Published place Sweden
Published date 2005
Edition First Edition
Cover type paperback
Pages 363
Weight 450
Dimensions 20.4 × 14.4 × 2.1 cm
Language Farsi
Agegroup Adults
نویسنده/مولف موسوی، احمد
نام ناشر باران (سوئد)
تاریخ انتشار 2005
محل انتشار Sweden
گروه سنی بزرگسالان
تعداد صفحات 363
زبان فارسی
شابک 91-88297-95-0
Description

شب بخیر رفیق

کتاب خاطر­اتی از دهه­ ی 1360، که به ترسیم زندان­های جمهوری اسلامی و فضای سیاسی آن دوره می­پردازد، با عنوان «شب بخیر رفیق» نوشته­ی احمد موسوی، در سوئد منتشر شد. نویسنده در این کتاب 263 صفحه­ای، که توسط نشر «باران» در سلسله خاطراتی تحت عنوان «طرف تیره تاریخ» منتشر شده است، از بیش از ده سال حضور در زندان­های جمهوری اسلامی؛ زندان بندر انزلی، رشت، لاهیجان، چالوس، قزل­ حصار و … می­گوید. کتاب «شب بخیر رفیق»، با دستگیری شبانه­ی احمد در کومه­ی باغ هندوانه در روستای «مافان» شهر بندرانزلی آغاز، و پس از ارائه­ی تصویری پرتلاطم از یک دهه رنج، با رهایی از زندان رشت تمام می­شود: «باورم نمی­شد که پس‌ از ده سال خانه­مان را می­­بینم. نیروی انتظامی خانه را محاصره کرده بود. بهت سراپایمان را فرا گرفت. مادر و خواهرم بی­درنگ دست­های مرا گرفتند و از من خواستند حرفی نزنم. اطلاعات زندان با دیدن اعضای خانواده و رفقایم در مقابل زندان از نیروی انتظامی آبکنار خواسته بود، از هر گونه رفت و آمد به خانه­ی ما جلوگیری کنند. حضور ماموران اعضای خانواده­ام و همسایه­ها را به وحشت انداخته بود. خواهرم در حالی­که دست­های مرا در دست داشت با غروری دوست داشتنی به دیگران رو کرد و گفت: «ده سال به شما قول دادم احمد را سالم برمی­گردونم، خوب نگاش‌ کنین به قولم وفا کردم.» پس‌ از نیم ساعت نیروی انتظامی محل را ترک کرد. عکس‌ گرفتن­ها شروع شد. دسته­های گل ایوان خانه را پر کرده بودند. همه شاد و پر جنب و جوش‌ بودند. پس‌ از فروکش کردن در آغوش‌ کشیدن­ها و روبوسی­ها غربت غریبی در درونم جان گرفت. غروب به ایوان رفتم و یاد رفقایم افتادم؛ یاد رنج­هایی که کشیده بودیم. یاد آن­ها که جان باخته بودند. دل­تنگی و تنهایی جانم را فشرد. دلم می­خواست همان تنگ غروب به زندان برگردم و بگویم: شب به خیر رفقا، من برگشتم.» موسوی در این کتاب، خواننده را به دهه­ی 1360 می­برد، و فضای آن سال­ها را با کلماتی ساده برای خواننده توصیف می­کند. او اطلاعاتی درباره­ی نحوه­ی بازجویی، شکنجه و رودرو کردن زندانیان با یارانی می­دهد که به زانو درآمده­اند؛ هم­چنین از انفرادی­ها و شلاق­زنی­ها؛ اما به همه­ی این رنج­ها، رفاقت زندانیان رنگی از زندگی می­زند: «بند هنوز از شور زندگی پر بود. هنوز وقتی که نگهبان­ها نبودند، رقص کردی برقرار بود. هنوز برنامه­ی کشتی راه می­افتاد. هنوز هادی صدای بوقلمون را تقلید می­کرد. هنوز صدای خنده­ی عبدالله تا چند سلول آن­طرف­تر می­رسید. هنوز در پانزده دقیقه­ی هواخوری با توپ­های پارچه­ای فوتبال بازی می­کردیم. هنوز شیطنت­ها و مقاومت­های شیرنگ، این زندانی ریز نقش، بند را جان می­داد. هنوز می­توانستیم صدای گرم محمود قاضی­پور را بشنویم که ترانه­هایی از مرضیه، دلکش، بنان و بدیع­زاده را می­خواند.» موسوی تلاش کرده است تا در کتاب خود از تمهیداتی بگوید که زندانیان برای تاب آوردن در مقابل شکنجه­ها و تحقیرها به آن متوسل می‌شدند. از جمله پرداختن به ورزش، کارهای هنری، بازی‌ها شوخی‌هایی که به بهانه‌هایی ساده، و با امکانات بسیار اندک در زندان شکل می‌گرفت: «نداشتن کفش‌ معضل اصلی بازی ما- فوتبال – بود. هر روز انگشت پای بازیکنان بر اثر تماس‌ با سنگ ‍‌های زمین بازی زخمی می­شد. با بستن کش‌ به دمپایی آن را در پا محکم می‌کردیم، اما از آن‌جا که نیاز و ضرورت باعث شکوفایی ذهن و خلاقیت می شود، عده‌ای که از پیش‌ زمینه‌ی کفاشی هم داشتند با استفاده از کف دمپایی و ساک‌های دستی نوعی کفش‌ کتانی درست کردند … آذر ماه فرارسید و بارش‌ برف شروع شد. تنها ورزش‌ جمعی ما، فوتبال، متوقف شده بود. ‍ بالای طبقه سوم تخت کنار پنجره به تماشای بارش‌ برف نشسته بودم که عده‌ای را مشغول بازی فوتبال در زیر برف دیدم . اول تعدادشان کم بود که بیش‌تر تفریح می‌کردند تا فوتبال. آن‌ها کسانی بودند که به علت بازی ضعیف‌شان در روزهای آفتابی کم‌تر بازی می‌کردند. اما حضور آن‌ها در زمین باعث شد خیلی زود تعداد زیادی به زمین بازی کشانده شوند و بازی حالت تیم‌بندی به خود بگیرد. اگرچه تعداد تیم‌ها کم بود. من هم به آن‌ها پیوستم… یکی از بچه ها ابتکاری به خرج داد و ‍روی برف با کفشکی که از پارچه‌ی گرم کن دوخته شده بود شروع به بازی کرد بدون این که لیز بخورد. همه این کار را کردیم و بازی‌ی فرحبخشی شکل گرفت ـ در جریان بازی رفقایی با پوشیدن کفش‌ در زمین حضور پیدا کردند، بی آن که به راز لیز نخوردن ما پی ببرند، لذا با هر دریبل نقش‌ بر زمین می شدند و تعجب می کردند که چرا ما لیز نمی خوریم. کم کم کل بند به بازی ی فوتبال در برف علاقه مند شدند… فضای حیاط ‍زندان از شادی و سرور و خنده سرشار بود. کسانی هم که در بازی شرکت نداشتند مشوق ما بودند و هدف ها را به بازی کنان نشان می دادند تا گلوله های برفی را به طرف آن ها پرتاب کنیم. در چنین فضایی چشم‌مان به افسر نگهبان زندان افتاد که از پشت شیشه‌ی راهروی واحد یک ما را تماشا می کرد. چند دقیقه­ی بعد افسر نگهبان وارد حیاط شد. دست‌های همه­ی ما را کنترل کرد و آن‌هایی را که دستشان سرد و قرمز شده بود به زیرهشت فرستاد. جمعا پانزده نفر بودیم. اول ما را به زیرهشت بند بردند پس‌ از چند سئوال و جواب و اعتراض‌ سعید به افسر نگهبان که منجر به ضرب و شتم او شد به زیرهشت واحد فرستاده شدیم و پس‌ از بازجویی و این که اجازه­ی برف بازی نداریم به داخل بند برگردانده شدیم. به این ترتیب از شادی و تفریح برف بازی هم محروم شدیم. انگار هر خنده و سرگرمی ما، هر نوع شادمانی ما برای مسئولان زندان غیر قابل تحمل بود و نمی‌توانستند در ذهن بیمار خود سرور و شادمانی ما را بپذیرند.» موسوی در این کتاب نامه­ هایی را که در طول 10 سال حبس، به طور مخفیانه به بیرون روانه می­کرده، منتشر کرده است. وی هم­چنین در انتهای خاطرات خود، فهرستی از نام و مشخصات بیش از 100 نفر از جان­باختگان زندان­های جمهوری اسلامی را که طی حضورش در زندان، با آن­ها آشنایی نزدیک و یا دوری داشته ارائه کرده است. او از تیرماه 1360 تا 1370 در زندان­های جمهوری اسلامی بسر برده است.

The dark side of history- memories of prison

Scroll To Top
Close
Close
Shop
Sidebar
0 Wishlist
0 Cart
Close

My Cart

Shopping cart is empty!

Continue Shopping

Send this to a friend