جزیره سرگردانی
داستان گم گشتگیهای عاطفی یک خانواده سحر نبود. نور از شیشه پنجره پشت پلکهای هستی افتاد و به قلبش راه یافت و ستاره ای در دلش چشمک زد. پا شد در تختخوابش نشست. زمین و ماه روشن بود.آن مثل همه خوش باورها باور کرد که روزی از دل ظلمات مثل آب حیات از درون تاریکی زاییده شد، اما نور تنها یک لحظه پایید: صبح اول از دروغ خود سیاهروی شده بود. هستی گلوله های پنبه به موم آغشته را از گوشهایش درآورد و خرناس مادربزرگ که در تخت مقابل خوابیده بود، با تاریکی بهم آمیخت. – تاریکی و صدا – دراز کشید و چشم هایش را بست.
Jazirejeh sargardani
A novel