چیزی رخ نداده است
رمان چنین آغاز میشود:
«آن لحظه که فریبرز گیل ایستاده بود پشت پنجرة بزرگ اتاق پذیرایی و بیرون را نگاه میکرد، هیچ فکر نمیکرد چند لحظه بعد شاهد اتفاقی خواهد بود که زندگی معمولی او را در آن روز به هم بزند. ساعت سه و نیم صبح بود. چند لحظه پیش، وقتی از دنداندرد از خواب بیدار شده بود، به ساعت نگاه کرده بود. بیرون تاریک بود. چراغهای خیابان نور زردی به دور و بر خود میپاشیدند. چند نور زرد دیگر هم بود، دورتر، که از میان انبوه شاخ و برگ درختان کنار آبراه جلو بالکن خانهاش دیده میشد. یک هفته پیش از شیوع کرونا در هلند، همسرش فریده رفته بود به خانة دختر کوچکشان پریچهر در آلمان و همانجا مانده بود. از آن تاریخ شش هفته میگذشت. دختر بزرگشان فرنگیس در نیویورک زندگی میکرد؛ دو دختر داشت. شوهرش پزشک بود؛ پسر یکی از دوستان قدیمی فریبرز که بهتصادف با فرنگیس در نیویورک آشنا شده بود. پریچهر با جوانی آلمانی ازدواج کرده بود. چندماهی بود که آبستن شده بود. آخرین بار که همراه هانریش آمده بودند هلند، شکمش اندکی بالا آمده بود.