نگفتن
این مجموعه ده داستان را در بر گرفته که عنوان همهی آنها نام یک انسان است. هر داستان با زاویه دید اول شخص روایت میشود؛ از زاویه دید راویانی که مشاهدهگرند و روایتشان حول محور شخصیتهایی شکل میگیرد که یا غایباند یا شخصیتی منفعل در قصه دارند، اما با این حال، انگیزهی برونریزی و داستانسرایی راویان هستند.
عنوان داستانها بدین ترتیب است: «آرش»، «نیما»، مامانجون، سیروس، کیا، علی، سایه، زیبا، امیر و نازی.
داستانهای مجموعهی «نگفتن»، مستقل هستند و مربوط به شخصیتهای جداگانه، اما همه در یک شهر اتفاق میافتد. بنابراین میتوانند در کنار هم از فضای اجتماعی موجود در یکی از شهرهای بزرگ ایران یعنی تهران سخن بگویند.
روی جلد کتاب با طرحی از هاله هفتلنگ، طراح و تصویرگر آراسته شده است.
مجموعه داستان «نگفتن» با داستان «آرش» و چنین آغاز میشود: «کلید رو میندازم تو قفل در، کفشهام رو در میارم، از روی حجم سنگین و ساکِتَت میپرم و با عجله وارد خونه میشم. سرعتم برای ورود به این چهاردیواری، که همهی جزئیات ترسناک و گاهی خندهدارش رو میشناسم، طوریه که انگار از دست یه هیولای بزرگ و خطرناک اون بیرون در میرم و به زندانی که بهش عادت کردم و به خیالم امنه، پناهنده میشم. شاشم داره میریزه.
پشت به در خونه، بلند میگم: «آرش! کفشهام». تو مثل همیشه، بیتوجه به همهی كارهايی كه نفهمیدی و برات کردم، نمیفهمی و برات میكنم، با صدای عصبی آروم میگی: «بله، چشم». پیشبینی میکنم امشب هم کمی زیر لب غر بزنی و با حرص کفشهام رو، در حالی که یه دستی در سنگین خونه رو نگهداشتی، برداری. این توقع بیجای من موقع ورود به خونه، كه به کمکش طلبهای قبلی رو باهات صاف میكنم، این غرهای زيرلبی تو، كه از ترس دعوا و آبروت هيچوقت بلند نزدی، روال همیشگی ماست؛ بخشی از روزمرگی و عادت؛ یه چیزی که بدون اون نمیشه و یه جای کار حسابی لنگ میمونه. انگار کن سالهاست از این طریق دارم دم در خونه باهات تسویه حساب میکنم؛ سالهاست، از صبح که بیدار میشم، همهی خرده حسابهای قدیم رو با خودم مرور میکنم؛ هر چیزی که به ظاهر ازش گذشتم، ولی درونم بهش آبودون و پروبال دادم و اندازهی سن این زندگی بزرگش کردم. چندین ساله که از صبح منتظر لحظهی ورودمون به خونهام؛ اون اتفاقِ باشکوهِ اشتیاقِ من برای پیشی گرفتن ازت؛ دویدن و رفتن و جا گذاشتن خودم تو یه جفت کفش. حس پیروزی من و اکراه تو از برداشتن همهی اون منی که اینهمه سال، تا فرصت دست داد، تو یه جفت کفش جا موند، یه جورِ مریض و لجدرآری، توی این زندگی نگهم داشته.»