شنبه ۲۲ دي ۱۳۸۶
رمان «دوردستهای مبهم» داستان رویاهای سوخته، یاس و سرخوردگی مهاجر کمالگرایی است که در سالهای زندگی در تبعید خودخواستهاش تمامی رویاها، آمال، دلبستگیها و تعلقات خود را از دست رفته میبیند. این داستان بیان واقعی چالشهایی است که زندگی در غربت پیش روی بسیاری از مهاجرین قرار میدهد. کسانی که به قصد تحقق آرزوهای دوردست، راه مهاجرت برگزیدهاند و به جامعهای کوچ کردهاند که در تصورات و رویاهای آنها امن و ایده آل دانسته میشد. «دوردستهای مبهم» از سویی ارائه دهنده تصاویری آشنا به مهاجرانی است که در غربت زندگی میکنند و کلنجارها و احساسات آنان را، حداقل در مقطعی از زندگی اشان، به روایت در میآورد و از طرف دیگر بیان بیغرضانه و روشنگرانه زوایای مبهم زندگی در مهاجرت برای کسانی است که آن را تجربه نکردهاند و در رویای رسیدن به آن به سر میبرند. البته این واقعیت را هم باید در نظر داشت که تصویری که در این رمان ارائه میشود حاصل تجربه و برداشتهای شخصی نویسنده و یا دریافتهای وی از تجارب شمار دیگری از مهاجران از روابط و مناسبات موجود در یک جامعه پیشرفته و مدرن است. بنابراین نباید آن را با یک پژوهش علمی جامعه شناسانه، که روندها و مناسبات موجود در جامعه را از طریق مطالعات کیفی و کمی آماری بازتاب میدهد، یکی دانست.
البته «دوردستهای مبهم» در پایه و اساس مبتنی بر نظریهای است که در میان بسیاری از صاحبنظران علوم اجتماعی از اعتبار برخوردار است و آن اینکه مهاجرین جدای از سابقه و شرایطی که اکنون درآن بسر میبرند، غالبا در یک چیز مشترکند و آن اینکه در دوره و یا دورههایی از زندگی در غربت دچار بحران هویت میشوند. مهمترین ویژگی این بحران، دشواری در انتگره شدن (درهم آمیختن، فراهم آیی و یا ادغام شدن) در جامعه میزبان است. این دشواری بخشاً به فرد مهاجر برمی گردد، آنجا که در پذیرش هنجارها و ارزشهای مسلط در جامعه میزبان دچار مشکل میشود و حتی علیه آن دست به مقاومت میزند و بخش دیگر به موانعی مربوط میشود که از سوی جامعه میزبان در برابر انتگره شدن مهاجرین در جامعه جدید ایجاد میشود. به گونهای که مهاجر تازه وارد همواره احساس میکند که عوامل و یا مکانیسمهایی ساختاری در جامعه میزبان مانع از ادغام او در جامعه جدید میشوند.
«مسعود» قهرمان داستان «دوردستهای مبهم» نمونه مهاجری است که در این روند انتگره شدن نتوانسته است بر این تضادها، بویژه درگیری ذهنی موجود در درون خود، غلبه کند و به همین دلیل نتوانسته است در ارتباط خود با جامعه میزبان به تعادل برسد. او نیز چون بسیاری از مهاجران دیگر ایرانی در پی اتفاقاتی که در دهه پنجاه و شصت خورشیدی در کشورش رخ داد بالاجبار و برای حفظ جان و برخورداری از آزادی اندیشه و بیان و همچنین برای رسیدن به شرایط زیستی بهتر راه مهاجرت را برگزید و راهی دیار غربت شد. در «دوردستهای مبهم» قهرمان قصه در مواجه با جامعه جدید دچار شوک ذهنی میشود زیرا سرزمین موعود او بسیار با آنچه در ذهن ساخته بود تفاوت داشت. حضور عینی او در جامعه و مناسبات مدرن او را عملا با شرایط و پدیدههایی درگیر کرده است که در گذشته یا به آنها فکر نکرده بود و یا آنکه آنها را چندان جدی نمیگرفت. در اینجا همه تعاریفی که او در باره مقولههای اجتماعی، فکری و فرهنگی آموخته بود مفهوم و ماهیت دیگری به خود میگیرد. مفاهیمی که وی با آنها مواجه میشود دیگر برای او تعاریف مابه ازای گذشته را ندارند. نهادهایی چون خانواده، اجتماع و پیوندهایی چون زناشویی، رابطه پدر و فرزندی، روابط خویشاوندی و ارتباط با دوستان، همکاران و آشنایان دارای شکل و هویتی جدید میشوند. الگوها و وظائف جدیدی پیش روی او قرار میگیرند که فراخور خود شرح وظائف جدیدی را بر او تحمیل مینمایند که فرد آنها را منطبق با ذهنیت، باورها و واقعیتی که با آن بزرگ شده و به آن عادت داشته است نمیبیند.
اندیشههای کمال گرایانه او که در سرزمین مادریاش او را در سطح روشنفکران و خواص قرار میداد در اینجا جزیی از واقعیات عادی زندگی و از مفاهیم محرز و اولیه دانسته میشوند. در جامعه جدید او دیگر قهرمان نیست. حتی یک شهروند عادی هم نمیباشد بلکه یک مرد است، یک مرد مسلمان و از سرزمینی میآید که در آن مردسالاری و خشونت جزء لاینفکی از مناسبات روزمره محسوب میشود. مسعود برای رسیدن به آرمانهای خود وارد جامعهای شده است که در آن مفاهیمی چون آزادی، دموکراسی، صلح، حقوق بشر، احترام به شان افراد نهادینه است. در این جامعه او دیگر حرف تازهای برای گفتن ندارد و به سرعت در مییابد که دانستههای او که در جامعه مادری او را در رده خواص قرار میداد، برای شهروندان جامعه میزبان مفاهیمی دیرآشنا و «پیش پا افتاده» محسوب میشوند و برای او هیچ امتیازی در پی ندارند. مشکل البته تنها به اینجا ختم نمیشود زیرا این مهاجر تازه وارد به سرعت در مییابد که همین جامعه آرمانی در مواجه با مهاجرینی چون او با پیش داوری عمل میکند و حتی از موضعی بالا و به دیده تحقیر به او نگریسته میشود که این امر در ذهن وی ایجاد تضاد و تعارضی شدید مینماید. مهاجر آرمان گرا از این تضاد و دوگانگی دچار آسیبهای جدی هویتی و درونی شده و رفتار ناعادلانه جامعه میزبان با خود را جزء مصادیق نژادپرستی قلمداد میکند. آسیبهایی که او در ذهن و اندیشه خود از چنین «اهانت» و رفتار تحقیرآمیزی، که او به آن نام «نژاد پرستی» میگذارد، میبیند به مراتب بیشتر از مصادیق واقعی و عینی برخورد نژادپرستانه و بیگانه ستیزانهای است که او به طور مشخص تجربه میکند. به بیان دیگر، پیشداوریها و یا تصوراتی که او در ذهن خود نسبت به «پیشداوری های» جامعه میزبان نسبت به خود میپروراند بسیار آزاردهنده تر و مخرب تر از مصادیق واقعی رفتار نژادپرستانه با اوست. همین تصورات ذهنی و پیشداورانه در باره رویکرد جامعه میزبان به اوست که تاثیرات منفی عمیق و پایداری را از خود برجای میگذارند.
در رمان « دوردستهای مبهم» نویسنده همچنین تلاش کرده تا نشان دهد که بسیاری از مردان مهاجر در در جامعه جدید دو چیز را با هم از دست میدهند. نخست آرمانها و انگیزههایی که برای آن مهاجرت کردهاند و دوم پیوندها و ارتباطات خانوادگی و خویشاوندی. در این میان متلاشی شدن پیوندهای خانوادگی بیش از هر چیز مخرب و توانفرساست زیرا موجب میشود تا افراد گرفتار تنهایی و انزوا شوند. علاوه براین، ارتباطات اجتماعی در جوامعی که به شدت اتمیزه شدهاند، دستخوش تغییرات گسترده میشوند و این ارتباطات در گذر زمان روز بروز محدودتر و مشروط تر میشوند. فروریختن آمال و آرزوها، متلاشی شدن نهاد خانواده و تغییر گسترده در روابط اجتماعی بسیاری از مهاجرین را دچار یاس و ناامیدی میکند.
چنانچه در ابتدا نیز خاطرنشان شد، نکومنش با بیان داستان زندگی «مسعود»، دغدغهها و تجربیات خود را از مشاهده مقوله مهاجرت و بحران هویت ناشی از آن به تصویر میکشد. او که خود از مهاجرین سالهای پس از انقلاب به شمار میرود و با دردهای مهاجرت و مهاجرین آشناست، با قوه خیال توانسته است ابعاد گوناگون این درد و شرایط بروز آن را کاملاً به تصویر بکشد. قهرمان قصه او ابرمرد داستانهای کلاسیک نیست بلکه مردی معمولی با بلندپروازیها و اندیشههای کمال گرایانهای است که در دهه پنجاه ایران پرورش یافته و شکل گرفته است. یک فرد عادی در یک اجتماع معمولی ولیکن غریبه. اعمال و رفتار قهرمان داستان را نه میتوان شجاعانه دانست و نه خردگرایانه. حتی در جاهایی منصفانه هم نیست ولی با تمام وجود او یک انسان است. یک انسان واقعی مانند همه انسانها دیگر که میتوانند مرتکب اشتباه شوند، ساده انگار و سطحی نگر باشند و یا بیپروا و گستاخ و در مواردی هم خودخواه و خود محور. آنچه برجستگی مییابد اینکه نویسنده در به تصویر کشیدن این انسان واقعی و تضادهای ذهنیاش کاملاً موفق عمل مینماید. بیان نویسنده روان و ساده است و در به تصویر کشاندن احساسات و انگیزهها چنان پیش میرود که خواننده جدای از تجربیات شخصی خود میتواند با قهرمان داستان همزادپنداری کند و در احساسات او خود را شریک نماید.
داستان نکومنش را باید داستانی مبتنی بر زندگی یک فرد دانست زیرا در این داستان سایر اطرافیان قهرمان داستان دارای شخصیت برجستهای نیستند و به صورت محو و حاشیهای حضور دارند و نویسنده از آنها تعاریفی مختصر ارائه داده است. شخصیت افراد و دیدگاهها و تجارب آنها که میتوانند روشنگر کاستیها و کجرویهای موجود در ذهنیت و تصورات قهرمان داستان باشد و یا حتی ابعاد مختلف انگیزههای اطرافیان در قبال وی کمتر مورد توجه نویسنده واقع شدهاند. به بیان دیگر، در جایی که خواننده با قهرمان داستان ارتباط نزدیک برقرار میکند، حضور همسر، فرزندان و اطرافیان قهرمان بسیار سطحی و تنها از دریچه دید قهرمان داستان میباشد. خواننده فرصت شناخت افراد را به دور از پیشداوریها و تفکرات قهرمان در باره آنها پیدا نمیکند.
اما آنچه به داستان دوردستهای مبهم امتیاز و برجستگی میدهد آن است که این داستان به دور از مرزبندیهای سیاسی و عقیدتی و یا حتی خودسانسوری و ملاحظه کاریهای کلیشهای و ظاهری در رعایت استانداردهای فمینیستی، ذهنیات و تصورات آسیب دیده یک مرد سرخورده مهاجر «جهان سومی» را بازتاب میدهد که از رفتار جامعه میزبان با خود مایوس و سرخورده شده است. نویسنده داستان بیش از آنکه در پی حفظ چارچوبها و یا حفظ اعتبار و وجه ادبی خود باشد طرح مسئولانه دشواریهای واقعی و تشریح ابعاد گوناگون آسیبهای ناشی از زندگی در مهاجرت و بحران هویتی که این امر بویژه برای مردان کمالگرا در پی داشته است را وظیفه و هدف خود دانسته است. «دوردستهای مبهم» به بیان واقعی زندگی یک مهاجر، جدای از آرمان خواهی و آرمان گرایی و یا تبلیغ و القاء آراء و نظرات ویژه میپردازد و تلاش میکند تا درد مشترک همه مهاجرانی را بیان کند که به دور از سابقه زندگی، جنسیت، سن و سال و غیره در مقطعی از زندگیاشان با آن روبرو بودهاند. شاید «دوردستهای مبهم» بهترین درد و دل کسانی باشد که مهاجرت را تجربه کردهاند، بخصوص با کسانی که در رویای کوچ کردن به جامعه آرمانی زندگی میکنند و تصوراتی دور از واقعیات از زندگی در آنسوی مرزها دارند.
(برگرفته از سایت ایران امروز)