زبان مادری؛ بخشی از آزادی بیان
کانون نویسندگان ایران چهارشنبه ۲۱ فوریه در روز زبان مادری با انتشار بیانیهای اعلام کرد «وحدت و همدلی میان مردمان از تحمیل یک زبان به آنها برنمیخیزد» و در ادامه افزود «اختیار و آزادی در استفاده از ظرفیتهای زبانها از جمله زبان مادری است که با نفی احساس آزاردهنده و تحقیرکنندهی تبعیض، بر همدلی و همبستگی گروههای مختلف مردم یک سرزمین میافزاید، آنها را در رشد و اعتلای فرهنگ خود یاری میدهد و در نتیجه رنگارنگی و غنای فرهنگ عمومی جامعه را بیشتر میکند. تنوع زبانها و فرهنگها در کنار یکدیگر مجموعهای زیبا و انسانی را میسازند که جلوهای با شکوه از برابری مردم در استفاده از حق بهرهمندی از زبان مادری است». کانون نویسندگان ایران در ادامه «ممنوعیت زبانها در ابعاد آموزشی، پرورشی و بیان» را «زیر پا گذاشتن بخشی از حقوق انسانی و شهروندی مردم» نامید. این بیانیه را میخوانید:
هنگامی که فریاد «ژن، ژیان، ئازادی» از کردستان برخاست و با همین لفظ بر زبان و قلم و پرچم معترضان در جای جای ایران جاری شد و از آن نیز برگذشت و شهرهای بسیاری را در جهان درنوردید، فقط اسم رمزی برای اعتراضات آزادیخواهانه نبود، بلکه پیامی مهم با خود داشت: تفاوت زبانها نمیتواند نافی همبستگی انسانها باشد. وارونه، قادر است پیوند مردمان را مستحکم کند. این صاحبان قدرت و اندیشههای واپسگرای ضد آزادی و همگرایی انسانی هستند که از تفاوت زبانها اختلافات قومی میسازند و میان مردم میپراکنند.
وحدت و همدلی میان مردمان از تحمیل یک زبان به آنها برنمیخیزد بلکه اختیار و آزادی در استفاده از ظرفیتهای زبانها از جمله زبان مادری است که با نفی احساس آزاردهنده و تحقیرکنندهی تبعیض، بر همدلی و همبستگی گروههای مختلف مردم یک سرزمین میافزاید، ِآنها را در رشد و اعتلای فرهنگ خود یاری میدهد و در نتیجه رنگارنگی و غنای فرهنگ عمومی جامعه را بیشتر میکند. تنوع زبانها و فرهنگها در کنار یکدیگر مجموعهای زیبا و انسانی را میسازند که جلوهای با شکوه از برابری مردم در استفاده از حق بهرهمندی از زبان مادری است. گذشته از این، از آنجا که افراد با زبان مادری بهتر، عمیقتر و روشنتر میتوانند به بیان احساس و افکار خود بپردازند، از حق آزادی بیان خود به خوبی بهره میبرند. آزادی بیان جز این نیست که انسانها بتوانند احساس و تفکر و هنر و اعتراض خود را در هر قالب و ظرفیتی که میخواهند ابراز کنند از جمله در قالب زبان. آزادی زبان، بخشی مهم از آزادی بیان است.
ممنوعیت زبانها در ابعاد آموزشی، پرورشی و بیان، زیر پا گذاشتن بخشی از حقوق انسانی و شهروندی مردم است. روشی که قرنی است روال معمول دولتها و حکومتها در ایران بوده است. بازداشت، زندان و تبعید برای فعالان عرصهی زبان مادری، ایجاد محدودیتها و ممنوعیتهای گوناگون برای متکلمان زبانهای «غیررسمی»، ایجاد تبعیض میان زبانها، با رسمیت بخشیدن به یک زبان، از جمله شیوههای سرکوب آزادی زبانهاست. اکنون نیز شماری از کنشگران مدنی مدافع زبان مادری در زندان و تبعید به سر میبرند و بسیاری بارها به مراکز پلیسی و امنیتی احضار شدهاند.
روز ۲۱ فوریه (۲ اسفند) روز جهانی زبان مادری یادآور کوششهای زنان و مردان معترضی است که در بسیاری از نقاط جهان در دفاع از حق بهرهمندی از زبان مادری بپا خاستند.
کانون نویسندگان ایران ضمن گرامیداشت این روز، همانگونه که در بند سوم منشور خود آورده است: «رشد و شکوفایی زبانهای متنوع کشور را از ارکان اعتلای فرهنگی و پیوند و تفاهم مردم ایران میداند…» و خواهان آزادی زبانهای مادری در ظرفیت و ابعاد گوناگون آنها به ویژه در «عرصهی چاپ و نشر و پخش آثار» است. همچنین خواستار رهایی تمام کنشگران عرصهی زبان مادری از زندان و تبعید و دیگر آزارها و فشارهاست.
کانون نویسندگان ایران
۲ اسفند ۱۴۰۲
استقبال فعالان حقوق بشر و رهبران کشورها از جایزه نوبل نرگس محمدی
اعطای جایزه نوبل صلح به نرگس محمدی، فعال حقوق بشر در ایران، با استقبال گسترده در جهان از جمله فعالان حقوق در افغانستان، اوکراین، پاکستان و همچنین چهرههای مخالف حکومت ایران روبرو شده است. در میان رهبران جهان امانوئل مکرون، جو بایدن و اولاف شولتز اعطای این جایزه به خانم محمدی را ستودهاند.
کمیته صلح نوبل روز جمعه در اسلو پایتخت نروژ با شعار «زن زندگی آزادی» جایزه صلح نوبل را به نرگس محمدی که در ایران زندانی است اهدا کرد.
اعلام این جایزه از جمله واکنشهای گستردهای در میان فعالان جنبش زنان افغانستان داشت.
گلچهره یفتلی، فعال حقوق زنان، در توییتی نوشت: «عاقبت حق به حقدار رسید.»
نثار احمد فبض غوریانی، از مقامهای دولت پیشین افغانستان، نیز در شبکه ایکس (توییتر سابق) نوشت: «خوشحالم که نرگس محمدی برنده جایزه صلح نوبل ۲۰۲۳ به دلیل مبارزه شجاعانه و الهام بخش برای حقوق زنان و حقوق بشر در ایران شده است. او الگویی است برای همه ما که به آزادی، عدالت و کرامت برای همه مردم» است.
او افزوده که «من همچنین می خواهم همبستگی خود را با زنان شجاع افغانستان که در دو سال گذشته در برابر ظلم و خشونت طالبان مقاومت کرده اند، ابراز کنم.»
بهار مهر، فعال و تحلیگر سیاسی، در ایکس نوشته که «تفویض جایزه نوبل صلح به نرگس محمدی فعال حقوق بشر مبارک باد. زنان و مردان افغانستان نیز یاد بگیرند که این جایزه به توجیهگران یک طرف منازعه نمیرسد. برنده جایزه باید خود را وقف یک هدف بزرگتر از خود، قوم، تبار، نژاد، دین و جنسیت خود کند.»
در روزهای اخیر نام برخی از زنان فعال افغان نیز به عنوان «نامزد» امسال جایزه صلح نوبل در شبکههای اجتماعی منتشر شده بود.
شادی صدر، فعال ایرانی حقوق بشر در این رابطه در ایکس نوشت که «تنها حسرتی که میشود درباره جایزه نرگس محمدی خورد این است که ای کاش مقاومت و مبارزه زنان افغانستان علیه آپارتاید جنسیتی هم توسط کمیته صلح نوبل برجسته میشد.»
جنبش زنان معترض افغانستان در دو سال اخیر به بیش از ۵۰ فرمان محدودیت که طالبان علیه زنان این کشور اعلام کرده است، اعتراضهای متعددی در داخل و خارج از کشور برگزار کردهاند و شماری از آنان در بازداشت استخبارات طاللبان به سر بردهاند.
همچنین ملاله یوسفزی، برنده جایزه نوبل صلح از پاکستان، ضمن تبریک به خانم محمدی نوشت: «امیدوارم این جایزه به اوج گرفتن بیشتر مبارزاتش و همچنین رساتر شدن صدای اعتراض زنان ایرانی در برابر رژیم ستمگر (این کشور) کمک کند.»
خانم محمدی همواره از رفتار طالبان با زنان افغانستان انتقاد کرده است.
از سوی دیگر سوتلانا تیخانوفسکایا، رهبر اپوزیسیون بلاروس در تبعید، گفت: «این فعال حقوق بشر زندانی الهامبخش همه است، زیرا که او حتی در پشت میلههای زندان هم ساکت نیست. مانند برنده سال گذشته آلس بیلیاتسکی بلاروس او هم باید آزاد شود.»
الکساندرا ماتویچوک، رئیس مرکز آزادیهای مدنی اوکراین که سال گذشته برنده جایزه صلح نوبل شده بود، هم از اهدای جایزه به نرگس محمدی استقبال کرد و نوشت: «ما در جهانی بسیار پیوسته زندگی میکنیم. در حال حاضر مردم در ایران برای آزادی می جنگند. آینده ما به موفقیت آن ها بستگی دارد.»
خانم محمدی حمله روسیه به اوکراین را محکوم کرده است.
واکنش مقامهای ارشد کشورها و سازمان ملل
آنتونیو گوترش، دبیرکل سازمان ملل متحد، اهدای جایزه نوبل صلح به نرگس محمدی را «ادای احترام به زنانی» دانست که برای دستیابی به حقوق خود با به خطر انداختن آزادی، سلامت و حتی جانشان مبارزه میکنند.
آقای گوترش روز جمعه ۶ اکتبر در بیانیهای گفت که اعطای این جایزه یک «یادآوری مهم» است درباره اینکه چطور زنان و دختران با مخالفت و ایجاد موانع قوی رو به رو میشوند، از جمله از طریق آزار و اذیت زنان مدافع حقوق بشر در ایران و نقاط دیگر جهان.
همچنین البزابت تروسل، مدیر امور رسانهای دفتر حقوق بشر سازمان ملل اهدای این جایزه را احترام به شجاعت زنان ایرانی در مواجهه با «تهدیدها، آزار، خشونت و حبسها» توصیف کرده است.
او گفت: «آنها (زنان ایرانی) برای اعمال یا آنچه نمیپوشند، مورد آزار قرار میگیرند.»
خانم تروسل به به اقدامات اقتصادی، اجتماعی و قضایی علیه زنان ایرانی اشاره کرده و گفته: «این حقیقتا چیزیست که شهامت و عزم زنان ایرانی را برجسته میکند و اینکه چگونه آنها الهامبخش در جهان هستند.»
از طرف دیگر جو بایدن، رئیس جمهور آمریکا، در بیانیهای نوشت: «من در کنار مردم سراسر جهان دریافت جایزه نوبل صلح ۲۰۲۳ را به نرگس محمدی تبریک میگویم و به شجاعت تزلزل ناپذیر او را ادای احترام می کنم.»
او گفت که خانم محمدی به ساختن آینده ای بهتر برای زنان و همه مردم ایران تلاش می کند بنابراین «الهامبخش افرادی است که در همه جا برای حقوق بشر و کرامت اولیه انسانی مبارزه میکنند.»
آقای بایدن افزود: «او دستگیریها، آزار و شکنجههای مکرر رژیم ایران را تحمل کرده است، اما حمایت و اراده خانم محمدی فقط قویتر شده است. این جایزه قدردانی از این موضوع است که حتی با وجود اینکه او اکنون و به ناحق در زندان اوین محبوس است، هنوز هم جهان صدای زلال نرگس محمدی که خواهان آزادی و برابری است را میشنود. من از دولت ایران میخواهم که فورا او و دیگر طرفداران برابری جنسیتی را از اسارت آزاد کند.»
آقای بایدن در این بیانیه به ماجرای به کما رفتن آرمیتا گراوند ۱۶ ساله در ایران اشاره کرد و نوشت: «متاسفانه، جایزه خانم محمدی در همان هفتهای اعطا میشود که گزارشهای هولناکی مبنی بر تعرض پلیس اخلاقی ایران به آرمیتا گراوند ۱۶ ساله به دلیل نداشتن پوشش سر منتشر شد.»
او گفت مردم ایران در مبارزه برای آیندهای آزاد و دموکراتیک، «سکوت نخواهند کرد و مرعوب نخواهند شد» و افزود که «جنبش مسالمت آمیز آنها – زن، زندگی، آزادی – که خواستار احترام به حقوق انسانی آنهاست، امید را برای مردم جهان به ارمغان آورده است.»
امانوئل مکرون، رئیس جمهور فرانسه، هم شجاعت این فعال زندانی را ستود و به او ادای احترام کرد.
به گزارش خبرگزاری فرانسه، آقای مکرون این جایزه را «یک انتخاب درست» خواند و خانم محمدی را یک مبارز راه آزادی نامید که هر بار با واقعیت و بیرحمی رژیم روبه رو شده است «از جمله تحمل سالها زندان و احکام وحشتناکی که برای او صادر شده است.»
آقای مکرون همچنین به خانواده خانم محمدی که در فرانسه زندگی میکنند، درود فرستاد و ادای احترام کرد.
اولاف شولتز صدراعظم آلمان هم در توییتی نوشت: «۱۳ بار دستگیر و در مجموع به ۳۱ سال زندان محکوم شده. من به برنده جایزه نوبل صلح امسال به خاطر شهامت و مبارزاتش برای حقوق زنان ایرانی ادای احترام میکنم.»
آنالنا بربوک، وزیر خارجه آلمان، هم در شبکه اجتماعی ایکس اهدای این جایزه به خانم محمدی را نشانه قدرت زنان دانست و گفت صدای «بی واهمه» این فعال سیاسی زندانی در ایران نمیتواند «قفل شود».
او زنان ایرانی را «آینده» این کشور توصیف کرد.
وزارت خارجه آلمان هم با به اشتراک گذاشتن متن انگلیسی توییت خانم بربوک که در آن به فارسی شعار «زن، زندگی، آزادی» هم آمده نوشت: «نرگس محمدی، برنده جایزه نوبل صلح، تجسم قدرت جمعی زنان ایرانی است که برای آزادی خود می جنگند. صدای نترس (نرگس) محمدی را نمیتوان در بند کرد. زنان، آینده ایرانند».
هانا، نیومن نماینده آلمان در پارلمان اروپا، ضمن تبریک به نرگس محمدی به خاطر دریافت جایزه صلح نوبل نوشت: «نرگس محمدی برنده جایزه صلح نوبل شد، نشانهای مقتدرانه از حمایت از اعتراضات زن، زندگی، آزادی».
او همچنین گفت: «در سرتاسر جهان برای مبارزه با سرکوب باید کنار هم باشیم.»
وزیر خارجه کانادا هم در توییتی گفت: «نرگس محمدی به عنوان یکی از رهبران مبارزه برای حقوق زنان در ایران و الهامبخش همه ما برنده امسال جایزه نوبل صلح است که همچنان به خاطر همان تلاشهایی که باعث قدردانی امروز از او شده در زندان به سر میبرد. ما خواستار آزادی او هستیم.»
چهره های مخالف ایرانی در خارج
شیرین عبادی، فعال حقوق زنان و از برندگان صلح نوبل، اعطای این جایزه را به نرگس محمدی و به همه زنان ایران تبریک گفته است.
او به بیبیسی فارسی گفته این جایزه نشان داد که دنیا متوجه فعالیتهای زنان ایران است و امیدوارم این جایزه باعث آزادی نرگس محمدی و همه زندانیان سیاسی و عقیدتی بشود و برابری را برای زن ها و دموکراسی را برای جامعه ایران به ارمغان بیاورد من همواره گفتم دموکراسی از دروازه حقوق زنان وارد ایران میشود و امیدارم که این امر به زودی تحقق پیدا کند.»
شاهزاده رضا پهلوی هم در پیامی در شبکه «ایکس» اهدای این جایزه را نشانه به رسمیت شناختن جنبش «زن، زندگی، آزادی» و تلاش ملی در ایران برای دستیابی به آزادی خوانده است.
آقای پهلوی در پیام خود به مبارزه مردم ایران با «دیکتاتوری بیرحم» جمهوری اسلامی ایران طی ۴۴ سال اخیر اشاره کرده و نوشته که «رژیم از از روز اول تلاش کرده تا زنان ایرانی را کنترل و آنها را تحقیر کند.»
او اظهار امیدواری کرده که جایزه صلح نوبل باعث تغییر سیاستهای غرب در ارائه ابزارهای حمایت «حداکثری» به مردم ایران و «انقلاب ملی» شود؛ نه اینکه تنها بعنوان اقدامی نمادین برای منحرف کردن توجه از مماشات این «رژیم تبهکار شود.»
آقای پهلوی در پیام خود به زندانیان سیاسی دیگر نظیر توماج صالحی، فاطمه سپهری، منوچهر بختیاری و ناهید شیرپیشه (پدر و مادر پویا بختیار) اشاره کرده و آنها را «مبارزان راه آزادی» توصیف کرده است
مسیح علینژاد، روزنامهنگار و فعال سیاسی مخالف جمهوری اسلامی ایران هم در پیامی به سابقه شناخت خود از نرگس محمدی اشاره کرد و گفت این برنده جایزه نوبل صلح را از ۲۰ سال پیش میشناسد؛ زمانی که «در راهروهای مجلس وقتی که با صدای بلند در مورد زندانیان سیاسی حرف میزد.»
خانم علینژاد گفت: «این سالها او خود زندانی سیاسی است در حالی که میتوانست کنار فرزندانش زندگی کند اما انتخاب کرد برای آینده فرزندان ایران مبارزه کند.»
او در بخش دیگری از این پیام نوشت: «نرگس عزیز! از دل زندان خامنهای از دل یک حکومت ضدزن، جایزه صلح نوبل را دریافت کردی. تو و هزاران زن و مرد بیگناه دیگر نباید اکنون در زندان باشید بلکه خامنهای و حاکمان ستمگر باید در غل و زنجیر باشند.»
حامد اسماعیلیون، از دیگر چهرههای شاخص مخالف حکومت ایران، هم در پیامی در شبکه اجتماعی ایکس این جایزه را «مایه شادی و شادمانی» دانست و گفت «آن چه که از شما میتوان آموخت پیگیری و استقامت در مبارزه است.»
آقای اسماعیلیون همچنین در پیامش گفت: «آنها نمیتوانند فعالیتهای شما را علیه تبعیض با سرکوب و سانسور متوقف کنند. امروز صدای شما رساتر از گذشته در ایران و در سراسر دنیا شنیده میشود.»
او همچنین در این پیام بر آزادی او و تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی تاکید کرده است.
(برگرفته از سایت بی بی سی فارسی)
سانسور: چه باید کرد؟ (میزگرد رادیو زمانه)
میزگرد:
سانسور: چه باید کرد؟
رضیه انصاری ــ آیا میتوان کتاب نوشت و ترجمه کرد و تن به سانسور نداد؟ تحریم نشر کتاب در داخل چه پیامدهایی برای اقتصاد نشر دارد؟ نویسنده و ناشر بیشتر متضررند یا حکومت؟ این پرسشها را با سه نویسنده و پژوهشگر و مترجم در میان گذاشتیم.
وضعیت چاپ و نشر کتاب در چند دهه اخیر اسفبار بوده است. اوضاع نابسامان اقتصادی موجب افزایش قیمت کتاب و کاهش قدرت خرید مردم شده و در این میان، اِعمال محدودیت و سانسور موضوعی و محتوایی آثار ارائه شده برای چاپ و همچنین احتمال حذف و تغییر متن اصلی، عدم اطمینان خریداران و خوانندگان را به همراه داشته است. شاعران، نویسندگان و مترجمان زیادی دست از کار کشیدهاند (یا هرگز آغاز نکردهاند) یا نتیجه تلاششان را برای وقتی دیگر در کشو میز گذاشتهاند؛ برخی آثار ممنوعالانتشار را به ناشران خارج از ایران سپردهاند تا به تعداد پایین تکثیر شود و به دست مخاطب محدودی برسد؛ برخی هم به ارائه رایگان اثر در شبکههای مجازی اقدام کردهاند که هیچکدام زیست طبیعی یا شیوه انتشار مرسوم یک اثر نیست. سانسور اما نه تنها در حوزه ادبیات داستانی تالیفی و ترجمهای و کتاب و مطبوعات، که در ابعاد گستردهتر و با چهرههای متفاوت عرض اندام میکند و به تدریج، با محدود کردن آزادی اندیشه و بیان، ابتکار و خلاقیت را از بین میبرد و با اِعمال سلیقه تنگنظرانه، یکساناندیشی را جایگزین میکند؛ شیوهای که در عین سانسورمابانه بودن، سانسور را قبول ندارد و به گفتوگو و بحث و بررسی هم باور و اعتقادی ندارد. پیامدهای سانسور، عادت به سانسور یا شیوههای این سانسورگریزیها چه خواهد بود؟
در مجموعهای از میزگردها در حلقهای از سه نسل از نویسندگان، این موضوع را به بحث گذاشتیم.
مهمانان دومین میزگرد از این مجموعه: فرهاد بابایی (نویسنده ساکن تهران)، اسد سیف (نویسنده و پژوهشگر ساکن آلمان)، حسین نوشآذر (نویسنده و مترجم و روزنامهنگار ساکن فرانسه)
رضیه انصاری:
از تجربه شخصیتان با پدیده سانسور بگویید. به نظر شما در این چند دهه کیفیت سانسور چگونه بوده و آیا تلطیف یا تشدید شده؟ آیا قابل پیشبینی است؟ یا مثلا به آن عادت کردهاید و مدیریتش میکنید؟ اصولا هنگام نوشتن، علم به این موضوع چقدر برایتان بازدارنده است؟
اسد سیف: پاسخ به این پرسش را بر عهده همکارانم میگذارم که در این سالهای سیاه انواع سانسور را با تمامی وجود در پهندشت زندگی خویش تجربه کردهاند. این اما به این معنا نیست که منِ خارج از کشور نشین از سالها سانسور حاکم بر کشور رسته باشم.
اسد سیف، نویسنده
سانسور را نباید به «مجاز» و «غیرمجاز» در نوشتن، و آنهم اکنون، خلاصه کرد. سانسور خورهایست که در جهان سنت و نظامهای اقتدارگرا، جان را در تمامی عرصههای هستی اجتماعی به بند میکشاند. سانسور در حضور مُدام خویش بر فرهنگ جامعه، از گفتن و نوشتن فراتر رفته به فرهنگ بدل میشود. قداست میآفریند. بیآنکه بخواهیم، به بخشی از وجود ما تبدیل میشود. در چنین شرایطیست که انسان از شک در نقد و حتی فکر بر آن میپرهیزد. برای نمونه گفته باشم: آزادی تن، قداست خانواده، قداست دین، و به همراه آن، قداستِ رهبران مذهبی و «کتاب آسمانی» آن چیزیست که هنوز به نقد در آن نرسیدهایم. ذهن پرورده سانسور از اینها پدیدههایی چنان مقدس ساخته که شک و تابوشکنی بدان راهی ندارد. چنین موضوعهایی در ادبیات ما به مشکل راه گشوده و میگشایند.
به تجربه شخصی هم که بازگردم، اگرچه چهاردهه است که در خارج از کشور زندگی میکنم ولی تا سالهای سال نوشتن در عرصههایی برایم در شمار تابوها بود. سانسور در رفتار اجتماعی ما چنان تأثیری گذاشته بود که من نیز تا مدتها به تابوها نزدیک نمیشدم. تابوشکنی در گفتارها و رفتارهای جنسی همان اندازه مشکل بود که تابوشکنی در فکری که جهان را یکسویه میدید و آن را به خوب و بد تقلیل میداد. اینکه هنوز هم اروتیسم در ادبیات ما جایی ندارد، و نتوانستهایم اثری ارزشمند در این راستا بیآفرینم، تنها یک نمونه است.
سالهای سال خودسانسوری در من نوعی نقش بازی میکرد. روشنتر اگر بازگویم؛ نخستین کتابی که از من در خارج از کشور منتشر شد، “اسلامینویسی- بررسی دو دهه ادبیات حکومتی در ایران” بود. در این کتاب در پی بازبینی ادبیاتی که نویسندگان پیرامون حکومت در دو دهه آفریده بودند، به این نتیجه رسیدم که این ادبیات در چهارچوب ادبیات ایدئولوژیک توان باروری ندارند. برایم کاملاً ملموس بود که چنین آثاری همان راهی را در پیش خواهند گرفت که ادبیات کشورهایی همچون اتحاد جماهیر شوروی. آنسان که از هفتاد سال تولیدات ادبی آن کشور کمتر اثری ارزشمند منتشر شد، از “اسلامینویسان” نیز نباید انتظار داشت که ادبیاتی خلاق تولید کنند.
من اما در یک سانسور ذهنی نتوانستم این مقایسه را در جایی از کتاب بیاورم. سالی پس از انتشار آن، سرانجام موفق شدم تا بر خودسانسوری غلبه کنم و نگاهی داشته باشم به “رئالیسم اسلامی” در ادبیات حکومتی ایران و مقایسه آن با “رئالیسم سوسیالیستی” در اتحاد شوروی. این خود میتواند نشانی باشد از ذهن در بندی که در سایه سانسور و نبود آزادی برای سالیانی دراز به یک خودسانسوری دامن میزند. اینکه نویسندهای در نوشتن به سانسور فکر بکند، فاجعهآفرین است. ذهن ما ایرانیها قرنهاست که در بندِ “شایست”ها و “ناشایست”هاست.
فرهاد بابایی:
تجربه شخصی من در مورد رویارویی با سانسور برمیگردد به دوران آغازین کار نوشتنم. حدود اوایل دهه ۱۳۸۰ و سانسوری که گریبان اولین کتابم را گرفت. توقیف و سانسور همچنان ادامه داشت؛ کتاب دوم و سوم و تا اکنون که البته از اواسط دههی ۱۳۹۰ تصمیم گرفتم که دیگر برای انتشار کتابهایم به ناشر ایرانی در ایران مراجعه نکنم. نه وقت اضافی داشتم و نه میخواستم مشارکتی در این سیرک فرمایشی داشته باشم.
در طول این سالها سانسور به دلیل ماهیت و ذاتی که دارد هرگز به قول شما تلطیف نشده که هیچ و صد البته چهرهای پلشتتر و سیاهتر به خود گرفته است. سانسور چهرهی تلطیف شده و یا ضعیف و کم ندارد چون سانسور سانسور است و در هر حالت و کیفیتی مدام دارد با تخیل، آزادی بیان، حقوق فردی و انسانی و اندیشه و ذهن هنرمند و مخاطبش بازی میکند و در این بازی تمامیت یک زندگی انسانی را که لابهلای کلمات و جملات شاعر و نویسنده در تپش است، نابود میکند. آن هم در وضعیتی توامان با توهین و تحقیر.
از آنجایی که سانسور به هر شکلی و میتوانم بگویم در هر کجایی یک وضعیت خطرناک و بحرانی و مستبدانه است، در نتیجه قابل پیشبینی نیست. نسل ما با این وضعیت بزرگ شده و میدانیم قابل پیشبینی نیست. استبداد و یکهتازی، تمامیتخواهی و فاشیسم که همگی موتورهای محرکهی ماشین سانسور هستند اجازه نمیدهند که طرف مقابل خط و ربط ثابت و مشخصی را متصور شود که مثلاً آن را پیشبینی کند. البته که پیشبینی سانسور به خودی خود دردی را دوا نمیکند مگر اینکه هنرمند بخواهد به قول بعضی از اشخاص به اصطلاح وسطنشین و محافظهکار آن را دور بزند و یا خودسانسوری کند. در نتیجه وقتی صحبت از پیشبینی سانسور به میان میآید یعنی من نویسنده کاری کنم که از جلو حسگرهای پاک کنندهی سیستم سانسور به راحتی عبور کنم. بله ممکن است سانسور را بشناسی و ماحصل ذهنیات را مطابق آن دستکاری کنی اما نکته مهم این است که محصول تو دیگر آن چیزی نیست که تصور و تخیل میکردی. پس تکلیف آن اندیشهی اصیل ذهنیات چه میشود؟
من نویسنده اگر به همه دنیا هم بتوانم دروغ بگویم و در خفا با سانسور کنار بیایم اما هرگز نمیتوانم در تنهایی به خودم دروغ بگویم. وقتی تو خودت را سانسور میکنی به قول نادین گوردیمر چیزی مثل داغ رویت باقی میماند. تو همیشه این داغ را همراهت خواهی داشت. هنگام نوشتن یا نقاشی یا ساخت یک فیلم و ابراز عقیده. در نتیجه من تلاش میکنم که فقط به پرورش و ترسیم آنچه به عنوان یک نویسنده که جلو پنجره خودش ایستاده و دنیا را نگاه میکند، فکر کنم. تمرکز من تنها در راستای خلق داستانم است.
در آن ناحیهی اول شخصی که من هستم فقط باید به خلاقیت و آزادی ذهنیام بها بدهم. در غیر این صورت سر و کلهی هیولای سانسور پیدا میشود و من مجبور میشوم به ذهن خود داغ بزنم و بروم به سوی یک وضعیت عقیم و بی سر و ته؛ و این به نظر من یک نوع تجاوز است؛ تجاوز ذهنی و باید از بدنهی هنر و ادبیات تارانده شود. از طرفی، خودسانسوری اول شخص هنرمند فقط سوء تفاهم بزرگی با مخاطبش درست خواهد کرد که داغش روی ذهن خودش خورده و دنیای کسالتبار و پوچ و بستهاش را مخاطب دارد تجربه میکند. وقتی به خودسانسوری عادت کنیم در حقیقت داریم راه ورود به جهانهای دیگر را به روی خود و خواننده خود می بندیم. نتیجهاش میشود فضاهای تکراری و محتواهای تکراری و خاطرهنویسیهایی که به اسم ادبیات داستانی خلاق منتشر میشوند. در آینده، آیندههای دور، زمانی که کتابهای این دوران را مطالعه میکنند، چیزی از انسانیت، چهرهای از انسان آزاد و تفکرات آزاد نخواهند دید. دنیایی که ما در کتابهای سانسور شدهمان خلق میکنیم حتی کاراکترهای خیالی داستانهایش هم رویشان داغ خورده است و با تاریخ اجتماعی و سیاسی حقیقی این سرزمین منافات بسیاری خواهد داشت.
حسین نوشآذر: من در بیست و سهسالگی شروع کردم به داستاننویسی در خارج از ایران، در محیط تبعیدی که در آن ایام محیط بسیار پربار و پرثمری بود و امکان ارتباط خوبی برقرار بود بین نویسندگان جوان با نویسندگان کارکشته و فضای متنوعی هم برای نشر آثار در فصلنامهها و گاهنامهها در خارج از ایران یا به یک تعبیر «در کشور خارج از کشور» وجود داشت. اولین داستان من را زندهیاد اسماعیل پوروالی در ماهنامه «روزگار نو» منتشر کرد و بعدش هم که به راه خود رفتیم و با بهروز شیدا و عباس صفاری نشریه سنگ را منتشر کردیم و در همان ایام بود که دوازده داستان از دوازده نویسنده از نویسندگان جوان را من در انتشارات تصویر منتشر کردم. برخیهاشان نامآور شدند که داستان جداگانهای است. پس آنچه که برای یک نویسنده جوان تبعیدی مطرح نبود سانسور یا خودسانسوری بود. بلکه برعکس، هم کمک میکردیم به همکاران در داخل برای انتشار آثارشان و هم اینکه کمکم جریانی در ادبیات تبعید مبتنی بر تنکامی شکل گرفت که آن را میتوان یک دهنکجی به سانسور هم در نظر گرفت و به همین جهت هم از افراط و تفریط برکنار نبود. برای مثال یادم است رمانی منتشر شد که عکس روی جلد آن نویسنده را با آلت برآمده نشان میداد که خب پدیدهایست برای خودش. من خودم هم داستان اروتیک نوشتهام و هم ترجمه کردهام. آخریناش داستانی از ژرژ باتای درباره شکل ویژهای از عزاداری که با خودزنی پهلو میزند و در همآغوشیها و تنکامیهای ویرانگر نمود مییابد.
آگهی
در دوره دوم نویسندگیام که با رمان «سفرکردهها» شروع شد، سانسور و دور زدن سانسور از طریق خودسانسوری به امید انتشار حداقل یک کتاب در ایران معنی پیدا کرد. ارشاد اسلامی از طریق ناشر در کاغذهایی در ابعاد ورق امتحانی، بدون سربرگ و با دستخط اصلاحاتی را اعلام کرد که میبایست اعمال کنیم. این موارد ناظر بود به برخی کلمات مثل «لکاته»، یا همجنسگرایی دو شخصیت زن در «سفرکردهها» را پنهان کرده بود و یک فصل هم که با بازی قمار شروع میشود، قصابی شده بود. هفت هشت ده صفحه قلمفرسایی کرده بود ممیز که البته به خودش زحمت داده بود و در مجموع فرقی هم نمیکرد و به نظر من بسیار احمقانه آمد. این در دولت اول احمدینژاد اتفاق افتاد که ارشاد اسلامی بیدر و پیکر شده بود و من هم از آن شرایط استفاده کردم. در دولت دوم احمدینژاد وضع فرق کرد، از چند جهت که الان عرض میکنم: اولاً ممیزی هوشمند شد. هیولای هاوکلاین نوشته براتیگان را من از طریق مروارید فرستاده بودم برای اداره کتاب. به ناشر توصیهها را ابلاغ کرده بودند. شخصیت اصلی هیولای هاوکلاین مسخ میشود و بعد نیاز پیدا میکند به همآغوشی با این و آن. گفته بودند طوری نیست که مسخ بشود اما باید گرسنهاش بشود. نتیجه این شد که از یک شخصیت ویکتوریایی اطوکشیده، که حالا شهوترانی باید بکند، یک شخصیت بولمیک از کار درآمد، بدون آنکه ساختار داستان ایراد پیدا کند. یقین دارم که ممیز داستاننویس چیرهدستی بود. همزمان یک تحول دیگر هم اتفاق افتاد: برونسپاری سانسور. نتیجهاش این شد که کتابی را اگر ترجمه کرده بودی، میفرستادی اداره کتاب، عین همان کتاب جلوتر از کتاب تو درمیآمد و بخشی از بازار آن کتاب از دست میرفت. اگر یادتان باشد آن زمان مسابقهای هم بین مترجمان درگرفته بود سر کشف اسامی و آثار تازه به امید فروش و تیراژ که پول نقد بود. خب، این هم طبعاً ساختارمند بود. از قبل از آن هم میدانستیم که ناشرانی را در برابر ناشران قدیمی و مقاوم علم میکنند. میدانستیم که با سهمیهبندی کاغذ یا صدور مجوز نشر به اشخاص مورد وثوق میخواهند وظیفه سانسور یا بخشی از این وظیفه را به ناشر بسپارند و ناشران هم مقاومت میکردند و برونسپاریها، دستکم در این زمینه به جایی نرسید و رسمیت پیدا نکرد. بعد نوبت رسید به جعل نویسنده که داستان درازدامن دیگریست که اینها همه از اشکال سانسور هوشمند است که تا امروز همچنان ادامه دارد. چکیدهاش این است که حاکمیت از همان روز اول تا این لحظه همه تلاشش را کرده که کسی به اصطلاح جان نگیرد. خوب میدانند که بخش عمدهای از انقلاب بهمن به دلیل مخالفت و مقاومت نویسندگان در برابر حکومت پهلوی اتفاق افتاد. پس بحث بر سر فقط چهار تا کلمه یا حذف یکی دو صفحه نیست. بحث بر سر استقلال نویسنده است و اینکه کسی زیاد از حد مطرح نشود. من در مجموع با دو کتاب تألیفی و چند کتاب ترجمه در حد فاصل بین دو دولت احمدینژاد دریافتم که کلاً اگر مبنا بر انتشار رسمی کتاب باشد، باید از همان آغاز طرحی را ریخت که به مشکل نخورد. برای همین عطایش را به لقایش بخشیدیم و به همان کشور خارج از کشور پناه آوردیم. ارزانی خودشان. و الان در نگاه به پشت سر میبینم اشتباه کردم که در ایران کتاب منتشر کردم. در رمان «برای تو» در مقدمهاش هم گفتم. فکر میکنم اگر تن به سانسور یا خودسانسوری دادیم باید حتما با صدای بلند اعلام کنیم. این مهم است. این را به مردم بدهکاریم.
رضیه انصاری: با این اوصاف به نظر شما برای چاپ و نشر اثر چه باید کرد؟ آیا راهکاری برای فرار از سانسور پیشنهاد میکنید؟ اساسا دیگر پیامدهای سانسور چیست؟
فرهاد بابایی: در وهلهی نخست تاثیر و پیامد سانسور چیزی مثل لکنت و آلزایمر توامان است. فکری که سانسور میشود در حقیقت دچار یک نوع فراموشی و زبانبستهگی میشود. مسیر آزاد و ناب خلاقیت را نقطه چین میکند. انگار چیزی هست ولی نیست. و در ادامه ذهن نویسنده نیز دچار همین اختلال میشود. در شکل کلانتر، در جامعه نیز سانسور و فقدان آزادی بیان سبب نوعی سکوت و انفعال میشود. جامعهای که نتواند با خیال راحت و در آزادی نامحدود عقیدهاش را بیان کند، اعتراض مدنیاش را نشان دهد و نقد کند و از رنجی که میبرد صحبت کند، بیشک افسرده و پریشانحال میشود. عین همین احوالات را ما میتوانیم به وضوح در جامعهی ایرانی ببینیم. مردمی افسرده و پریشان که چیزهایی در گلوی خود دارند که در طول سالها حکومت اجازه بیان آنها را نداده است. ما دائماً با هر اعتراض مدنی و در ازای هر فریاد دادخواهی با چماق سانسور و دیکتاتوری روبرو میشویم. آن را روی روح و جسم خود حس میکنیم. خون میبینیم و خون چون عزیز است ما مدام عزادار عزیزی میشویم که نخواسته سانسور شود. نخواسته دچار لکنت در بیان شود. همین رویه در زندگی فردی نویسنده و هنرمند اتفاق میافتد. با هر سانسور او از دست رفتهای را میبیند که خونش با حذف و توقیف ریخته میشود و احساس میکند این محصولی که حالا با سانسور منتشر شده و یا در مدیوم های دیگر ساخته شده، یک موجود ناب نیست. ما همیشه دست کم در طول صد سال اخیر، تاریخ اجتماعی و سیاسی پر از لکنت و بریده بریدهای داشتهایم. خفقانی که دهه به دهه و دوره به دوره افزون شده و در طول چهل و اندی سال اخیر به اوج خود رسیده است.
خوشبختانه در دهههای اخیر راه برای رساندن خلاقیت هنری هنرمند و نویسنده به دست مخاطبانش بسیار زیاد شده است. دیگر مثل دوران قدیم مثلا دههی سیاه شصت ارتباطات مردم با جامعه و جهان محدود نیست. بشر صاحب اینترنت شده است و هیچ سخن و حرف و حقیقتی گم نمیشود. ما انتشاراتیهای فارسیزبان زیادی خارج از ایران داریم. مجلات الکترونیکی مستقل وجود دارد. به شخصه عقیده دارم هر کتاب یا هر محصول هنری دیگری که چه به زبان فارسی و یا ترجمه شده خارج از ایران منتشر شود و یا بر روی صفحات مجازی قرار بگیرد و منتشر شود، بابت هر کدام یک بار سانسور نابود شده است. هر کس به سهم خود. در نتیجه دلیلی ندارد من نویسنده خودم را دچار این سرطان ذهنی فرمایشی کنم.
وقتی میتوانی داستانت را پشت میز تحریرت سالم بنویسی چرا باید به دست خودت ذهنت را خفه کنی. من شخصا بهواقع نمیدانم به بهای چه چیزی و چرا باید ذهن و خلاقیتم را سانسور کنم؟ به نظرم یک جای کار خودسانسورگران و کسانی که می گویند خط قرمزهای حکومت را میشناسند، از نظر ذهنی و حتی اخلاقی میلنگد. شاید کسی بگوید که تو خیلی ایدهآلگرا هستی اما به واقع این یک امر بدیهی است. مشکل اینجاست که خودسانسورگران میگویند اتفاقی نمیافتد اگر مثلا فعل بوسیدن را از توی داستانم بردارم یا فلان مفهوم را اشارهای بهش نکنم و یا از فلان نابهنجاری اجتماعی ننویسم و این را نگویم یا طرفش نروم؛ اما خب با همین – اتفاقی نمیافتدها و ننوشتنها – داریم ادبیات را عقیم و سطحی میکنیم. با هر بار خودسانسوری توی خط قرمزشناس داری نمیگویی! و داری خلق نمیکنی! فعلش همین است! و خواننده سردرگم میشود و خودت هم روی دست آن اول شخص نویسندهات میمانی و متاسفانه عادت میکنی.
باید از همه چیز نوشت و جسارت پیدا کرد و فهمید جهان خلاق و هنر چیزی نیست که درون این سیرک فرمایشی برای ما ساختهاند. من اول باید باور کنم که انسان آزادی هستم. با نوشتن از نبایدها باور کنم به آزادی بیان. در نتیجه به عقیدهی من برای نابودی سانسور باید فقط کار کرد و نوشت. از آن حقیقتی که سانسور میشود باید نوشت و در عصر حاضر راه برای ارائهی آن به مخاطب فراوان است.
اسد سیف: اگر پیآمد سانسور را به ادبیات محدود کنیم، از یک سو گسستی را باید انتظار داشت که بر بالندگی ادبیات یک نسل تأثیر خواهد گذاشت. نمونه گفته باشم، ادبیات ما نتوانست بر ادبیاتی بنیان گیرد که در جنبش مشروطه، به عنوان سوغاتی گرانقدر، از فرنگ به ایران رسیده بود. کودتای رضاخان چنان سانسوری برقرار نمود که کسانی چون محمدعلی جمالزاده در این سالها از ادامه نوشتن بازماند و یا اگر نوشت، نتوانست منتشر کند. صادق هدایت در خفقان حاکم مجبور شد «بوف کور» را در هندوستان منتشر کند. از او نیز در سالهای رضاخانی اثری در ایران منتشر نشد. در واقع ادبیات در این سالها نتوانست بر شانههای ادبیات مشرورطه ببالد. ادبیات مشروطه نیز امکان بازچاپ نیافت. این روند را در پی کودتای ۲۸ مرداد نیز شاهدیم. در چنین گسستهاییست که ادبیات ما نه توان رابطه با آثار نسل پیش از خود را داشته و نه امکان رابطه با ادبیات بالنده جهان را. همین روند پس از انقلاب دگربار، و اینبار وحشتناکتر از هر زمانی بر ادبیات ما حاکم شد.
در چنین شرایطیست که نویسنده نیز در نبود آزادی مجبور است خود و جهان آثارش را به شرایط حاکم محدود کند. موضوعهایی تکراری در داستانهایی تکراری پدید میآید که در این میان زمینه برای رشد ادبیات عامهپسند فراهم میآید. حماقت نظام است که فکر میکند کتاب اسلحه است و در همین حماقت است که طیفی از خوانندگان نیز در آثار نویسندگان سلاحی برای مبارزه میجویند. در واقع سانسور عرصه را بر فکر و اندیشیدن محدود میکند. آدمیانی سانسورزده با افکاری سانسورشده به کدام آزادی میخواهند دست یابند؟ نویسندگانی که در این شرایط مینویسند، جانسختیشان رشکبرانگیز است.
سوی دیگر سانسور، گسترش آن به دیگر عرصههای زندگیست؛ از سانسور در پوشش و پوشیدن گرفته تا رابطهها. از سانسور در آموزش و پرورش و متون درسی گرفته تا انتخاب شغل. انسان ایرانی حتی در مردن نیز آزاد نیست. بر گوش کسی که هیچ اعتقادی به خدا ندارد، «یاسین» میخوانند و بر جنازهاش نماز برپا میدارند. و این «بایست» فرهنگ سربرآورده از سانسور، در نبود آزادیست.
در سانسور آزادی میمیرد و بر جنازه آزادی، خرافات چنان رشد کرده و میبالد که به اندکزمانی میشود فرهنگ. در سانسور آگاهی میمیرد و «شک» که بنیان پرسش و بالندگیست میپژمرد. به زیر حاکمیت سانسور فرهنگ نپرسیدن و بیچرایی چنان ابعادی به خود میگیرد که در هراس حاکم باید مواظب بود تا «زبان سرخ سر سبز بر باد» ندهد.
سانسور همزاد خفقان است. در نبود آزادی و دمکراسی رشد میکند و تولید و بازتولید میشود. در جامعهای که آزادی نباشد، نباید انتظار داشت سانسور از میان برود. پس به راه دفع سانسور نخست باید برای آزادی و دمکراسی مبارزه کرد. آزادی به قول معروف هدیهای نیست که به انسان تقدیم گردد. انسان باید نخست شعور درک آن داشته باشد تا بتواند به راه رسیدن به آن مبارزه کند و در حفظ آن قانون وضع کند.
از آن قانون اساسی که در پنج بند نخست آن همه هستی انسان ایرانی را به آسمان وصل میکند، نمیتوان انسانی آزاد را در زمین متصور شد.
به یاد داشته باشیم که داستان و رمان زاده جهان مدرن است. یعنی جهانی که عرصههای مدرنیته بر تمامی هستی جامعه، از علم و دانش گرفته تا سیاست و شهرسازی و صنعت حاکم میگردد. یعنی برای نخستینبار انسان آسمان را به آسمان وامیگذارد و بر زمین برای هستی اجتماعی خویش تصمیم میگیرد. او میخواهد شهروند این جهان باشد. و این زمانیست که فردیت انسان ارزشمند میشود. داستان نیز با همین فرد آزاد است که در دمکراسی پا به جهان مدرن میگذارد. همانطور که مدرنیته در یک مجموعه همآهنگ باهم و به عنوان یک ضرورت بههم وابسته برای ساختن جهانی نو و مدرن به پیش میتازد، آزادی اندیشه و بیان نیز در کنار دمکراسی در این روند امکان رشد مییابد. نظام حاکم بر ایران را نمیتوان بدون سانسور و کشتن سویههای آزادی تصور نمود. سانسور همزاد این نظام است و با آن خواهد ماند.
در «راهکاری برای فرار از سانسور»، من به عنوان کسی که ساکن خارج از کشور هستم، به خود اجازه نمیدهم برای همکاران خود در ایران نسخه بپیچم. صلاحیت این کار نیز در من نیست. در چنین شرایطی اما در عرصه نوشتن و نشر میتوان اندکی در این فضای سانسور و خفقان اخلال ایجاد کرد. خلاف سالیان پیش، امروز دنیای مجازی عرصهای فراخ پدید آورده که میتوان و باید از آن استفاده کرد و با آن به مصاف سانسور رفت. در این شکی نیست که از یکسو، از نظر اقتصادی به ضرر نویسنده است ولی از سوی دیگر هم به نفع خواننده است و در درازمدت نیز به نفع نویسنده. نویسندگان میتوانند آثار خویش را در جهان مجازی منتشر کنند. طبیعیست راهکارهایی برای این کار میتوان فراهم آورد. و البته حضور بیش از هشت میلیون ایرانی در خارج از کشور خود موقعیتی فراهم آورده است در انتشار همین آثار در خارج از کشور. این کار را دوستانی هماکنون انجام میدهند. باید از آنان پرسید که آیا از کار خویش رضایت دارند و اگر آری چهسان میتوان آن را گسترش داد.
در پیشگیری از خودسانسوری نیز این نویسنده است که باید هشیار باشد تا گام به گام پس ننشیند و سرانجام به آنجا نرسد که پرنسیبهای آزادی اندیشه و بیان را در پیشگاه ارتجاع قربانی کند.
حسین نوشآذر: برای اینکه بفهمیم پیامدهای سانسور چیست، به گمانم اول باید هدف حاکمیت از سانسور آثار ادبی و هنری را درک کنیم. جمهوری اسلامی از چند مرحله عبور کرده و در هر مرحله کیفیت سانسور و اهداف سانسور با مرحله بعدی یا قبلی تفاوت داشته است. در مرحله نخست که دوران جنگ تا تثبیت حاکمیت است، با کشتار زندانیان سیاسی آغاز شده و با قتلهای زنجیرهای ادامه یافته و به دوران اصلاحات راه برده اصولاً قلمها را شکستند و سکوت را بر فرهنگ ما حاکم کردند. موسیقی بیشترین لطمه را دید. در مرحله دوم که دوران اصلاحات است و برای درک نهادینه شدن سانسور به گمان من اهمیت ویژهای دارد، موسیقی پاپ حلال مجوز گرفت، چراغ صحنه تئاتر روشن شد، سینما بعد از «گلهای داوودی» به مسیر سینمای اجتماعی افتاد و با کیارستمی در جهان درخشیدن گرفت. ادبیات هم کم کم، در حلقه کارنامه و سپس در حلقههای دیگر و به ویژه در صفحات فرهنگی روزنامههای اصلاحطلب رونق پیدا کرد. نکته اینجاست که آثار مدرنیستها با یک سویه شخصی/ عرفانی مورد توجه ویژه قرار داشت، ادبیات اجتماعی بنا به درک من در محاق قرار گرفت و به جای آن، ادبیات تبلیغی درباره جنگ نشست. نمودهایی از ادبیات مهاجرت با محتوای شکست و فروبستگی شخصی نیز مورد توجه بود. همزمان با یک رویکرد امنیتی – اطلاعاتی فهرستی از نویسندگان و شاعران ممنوعالقلم شکل گرفت. با یک مطالعه موردی میتوان نشان داد که مهمترین هدف سانسور در این دوره شخصیسازی محتوای ادبیست. در دوران بعدی، در دوران حذف جمهوریت «نظام»، در دورانی که فساد به تدریچ گسترده و نهادینه میشود، سانسور هوشمندتر شد و اهرم اقتصاد، و ایجاد تورم در عرصههای فرهنگی را هم به کمک گرفت. در این دوره برونسپاری سانسور، جعل نویسنده و حذف نویسندگان مخالف در دستور کار قرار گرفت. در دوران نئولیبرالیسم اسلامی، در دو دولت روحانی، اهرم اقتصاد برجستهتر شد، با شعار کاهش تصدیگری دولت، برونسپاریها در چارچوب سیاستهای فرهنگی «نظام» اتفاق افتاد، تماشاخانههای خصوصی رونق گرفت، کمدیهای سخیف باب شد، ادبیات اهمیت خود را در انبوه کتابهای بیمایه یا کممایه از دست داد و به جای آن سینما و موسیقی مهم و متنوع شد. سرانجام در دوران دولت – مافیای کنونی مجدداً به نقطه آغاز داریم میرسیم. دایره بسته میشود. دوران ورشکستگی سیاسی، فروپاشی اعتماد ملی و دوران فروپاشی. زسیدهایم به نقطه آغاز. چراغهای تئاتر را خاموش کردند. سینمای رسمی در عمل متوقف شده، سینماگران جوان سانسورگریز شدهاند و به جشنوارههای خارجی چشم امید دوختهاند ودر مجموع مقاومت شکل گرفته است. در بیانیه «ما ادبیاتیها» و در بیانیه مترجمان ما جلوهای از این مقاومت را میبینیم. فضای خارج از کشور مجدداً رونق گرفته است. به یک معنا با حذف درآمد نفتی، و سرریز شدن پول نفت به جیب دولت – مافیا سرازیر می شود، آن هم در حد همین یک تا دو میلیون بشکه نفت که در روز با اذن آمریکا به چین میفروشند، باید گفت سانسور، خود به خود موضوعیت خود را از دست داده است. سانسور الان فقط یک هدف دارد: ننویس و نباش. پس تو بنویس و باش. هیچوقت در کل تاریخ ایران چاپ کتاب تا این حد ساده نبوده و هیچ وقت در تاریخ ایران پخش کتاب تا این حد دشوار نبوده. وقتی من شروع کردم به نوشتن برای حلقهای از پانصد نفر مینوشتیم. الان هم همین است. داخل و خارج هم ندارد.
رضیه انصاری: حالا اگر فرض کنیم نویسندگان داخل ایران جمیعا تصمیم بگیرند دیگر اثری برای دریافت مجوز به ارشاد ارائه ندهند و از چاپ در داخل روگردان شوند، پیامد این تصمیمگیری در آینده چه خواهد بود؟ تکلیف چرخه اقتصاد نشر چه میشود و وضعیت کتابخوانی و مخاطب ادبیات داستانی ایران چگونه خواهد بود؟
حسین نوشآذر: خانم انصاری، پرسش شما ناظر بر یک فرض است و در همان حال به اقتصاد نشر نظر دارد. پرسش هوشمندانهایست که بدون آنکه از کلمه «تحریم» استفاده کند، به سیاست «تحریم» و پیامدهای آن اشاره دارد. اما در این مورد بحث بر سر تحریم نیست. بحث بر سر یک ضرورت است. برای اقتصاد نشر هم نباید نگران بود.
ما در یک دوره تورم همراه با ریاضت اقتصادی به سر میبریم. وضع بحرانیست و در هر بحران هم یک امکان نهفته است که اگر درست به کار گرفته شود، ممکن است نتایج مثبتی به همراه داشته باشد.
از دولت دوم احمدینژاد به اینسو و به ویژه در سال های اخیر، همزمان با افزایش حجم نقدینگی بیحساب و کتاب و بیپشتوانه، هر سال هزاران عنوان کتاب بیپشتوانه، اگر اشتباه نکنم بین ۵۰ تا ۸۰ هزار عنوان کتاب در سال هم منتشر شد. اگر نویسندگان و به ویژه و به طور اخص مترجمان تن به سانسور ندهند، نشر که متورم و فربه است، لاغر میشود. آنها که واقعا دل در گروی نشر دارند، با ابتکارهایی بقای خود را تضمین میکنند و باقی میمانند. آنها که به ضرب رانت به نشر کشور تحمیل شدهاند، از بین میروند. خیلی نباید نگران بود.
برای مردم و سرانه کتابخوانی هم نباید نگران بود. بهترین کتابهای بالینی من کتابهاییست که سفارش دادم و از کهنهفروشیها تهیه کردند. در کلاسهای داستاننویسی کتابهای غیرقانونی به شکل جزوههای زیراکس شده درست به دست میشد. الان هم ممکن است چنین باشد. کتابی که ما در کشور خارج از کشور منتشر میکنیم، فردا در تهران یا حتی در شهرستانها توزیع میشود. از شبکههای اجتماعی هم نباید غافل ماند. من در بحث سانسور به شبکهها اشاره نکردم چون ما را از اداره کتاب و از ارشاد اسلامی دور میکرد. اینترنت زیر نظر وزارت فنآوری و ارتباطات اداره میشود و سانسور و فیلترینگ آن تابع سیاستهای پیچیدهتریست. در عمل اینترنت، غیر قابل سانسور است. تنها میتوان ارسال پیام را دشوار کرد یا به تعویق انداخت.
در مجموع یک فرهنگ رسمی داریم که به دلیل شکست سیاستهای فرهنگی «نظام» اکنون در محاق قرار گرفته. یک فرهنگ غیررسمی داریم که در همه این سالها بوده و هست و خواهد ماند. این دو همواره با هم در ارتباط بودند. گاهی به هم نزدیک شدند و گاهی از هم فاصله گرفتند. اگر وضع به همین منوال پیش برود، قطعاً بدنه فربه نشر، لاغر خواهد شد اما زنده میماند. حاکمیت برای تغییر این روند به پول نقد نیاز دارد. اگر پول نداشته باشند، حاکمیتشان از دست میرود که الان هم از دست رفته است. در هیچ دولتی وزارت ارشاد اسلامی تا این حد بیقدرت و بی قدر و منزلت نبوده است.
اسد سیف: اینکه نویسندگان داخل کشور به اتفاق تصمیم بگیرند تن به سانسور وزارت ارشاد ندهند، فرضیست که تصور آن فعلاً مشکل است. در چند ماه گذشته تنی چند از دوستان نویسنده اعلام داشتهاند که زین پس تن به سانسور نخواهند داد و آثار خویش را به شیوهای دیگر منتشر خواهند کرد. این رفتار اما مورد استقبالی همگانی قرار نگرفت. یک بار در آستانه انقلاب چنین تجربهای را داشتهایم. در پی «شبهای شعر کانون نویسندگان» باقر مومنی اعلام داشت که از این پس کتاب برای مجوز به اداره نگارش (سانسور) نخواهد داد. او خود نخستین کسی بود که «درد اهل قلم» را در همین راستا منتشر کرد. فروش این کتاب از کنار خیابانها شروع شد و سرانجام به کتابفروشیها راه یافت. انتشار آن آغازی شد برای پس راندن سانسور دولتی.
تجربههایی دیگر را نیز در این عرصه در دیگر کشورها داریم. در بسیاری از کشورهای بلوک شرق ادبیات زیرزمینی (سامیزدات) رونق داشت. در چکسلواکی، لهستان و حتی اتحاد شوروی چاپ و پخش آثار ممنوعه سازماندهی شده بود. نویسندگان خود در این کار نقشی بزرگ داشتند. امروز اما جهان مجازی در واقع بزرگترین دشمن سانسور است که میتواند سانسورشکنی کند.
به هر حال سرپیچی از امر سانسور باید از جایی آغاز شود. در نبود یک تشکل صنفی به چه سان این آغاز را شاهد خواهیم بود، بر من معلوم نیست ولی میدانم که به همین زودی آغاز خواهد شد.
چرخه اقتصاد نشر و وضعیت کتابخوانی و مخاطب که بیان داشتهاید، خود موضوعیست قابل بحث. پرسش من اما این است: چه سودی کتابخوانهای ایران از انتشار کتابهای سانسورشده میبرند؟ انتشار این کتابها توهین به شعور نویسنده و خواننده نیست؟ برای نمونه؛ اصلاً چرا باید «بوف کور» هدایت با دهها صفحه سانسور منتشر شود؟ آیا خواننده جوان آنچه میخواند بوف کور است؟ بیچاره هدایت خود در نبود آزادی نشر در ایران زمان رضاشاه، این کتاب را در هندوستان چاپ میکند و حال ما با تُفی سربالا به او، این کتاب را با سانسور در ایران منتشر میکنیم. چرا باید شعرهای سانسورشده فروغ منتشر شوند تا شاعر نوپای ما فکر کند ارزش فروغ در همین شعرهای سانسورشدهایست که میخواند. آیا سانسور سطح شعور خواننده و سلیقه او را پایین نمیآورد؟ در چنین فضاییست که ادبیات عامهپسند میدانداری میکنند و فاصله آن با ادبیاتی که باید خلاقه باشد، کم میشود.
در انتشار آثار سانسورشده شکی نیست که جمهوری اسلامی جنایت میکند. کشتن انسان همان اندازه زشت و مردود است که کشتن واژگان. در این راه اما او تنها نیست. در پذیرش سانسور یک وجدان شخصی نیز نقش میآفریند. آقای بدیعی “اولیس” جویز را با سالها صرفِ وقت ترجمه میکند ولی حاضر نیست نسخه سانسورشده آن را به بازار بسپارد. مترجمی اما اثری از میلان کوندرا را با یک فصل سانسور منتشر میکند و مینویسد که خواندن این فصل برای خواننده ایرانی زیاد مهم نیست. اگر ستایشگر وجدان شخص نخست باشیم، در برابر رفتار مترجم مورد دوم چه باید گفت؟ در همین راستا آیا نباید تحسینگر نویسندگان و شاعرانی بود که تن به سانسور نمیدهند و با دریغ و درد ترجیح میدهند از انتشار اثر خود فعلاً صرفنظر کنند. آیا نباید برای این عزیزان امکانی فراهم آورد تا آثارشان در خارج از کشور منتشر شود؟ و یا از طریق دنیای مجازی در اختیار علاقمندان قرار گیرد؟ خلاصه اینکه: به جای سر سپردن به سانسور باید راهی در برونرفت از این دامچاله یافت.
فرهاد بابایی: پاسخ به بخش نخست این سوال، به دلیل آنکه یک فرض است و آقای نوشآذر هم به درستی بهش اشاره کردند، تا حدی سخت است اما من به دلیل اینکه در تجربهی شخصیام چیزی نزدیک به این موضوع را تجربه کردهام؛ سعی میکنم به نظرات و صحبتهای دوستان نکاتی را اضافه کنم.
من هم فکر میکنم اگر این تصمیم اتفاق بیفتد انگار نوعی اعتصاب از سوی نویسندگان رخ داده است. پیامدش در وهلهی نخست به شخص نویسنده برمیگردد چرا که از داشتن حق انتشار کتابش در داخل ایران محروم میشود و طبیعتا خوانندگان دست به نقدش را از دست خواهد داد؛ دست به نقد، هم از حیص خرید کتاب و هم از حیص خوانده شدن و نقد شدن و گفتوگو و تعامل بین او و خوانندگانش. هیچ راه برونرفتی بیهزینه نیست. به قول آقای سیف باید با وجدان شخصی انتخاب کرد و میدانم کار راحتی نیست چون تجربهاش را داشتهام. اما همانطور که در پرسش های قبلی اشاره کردم در حال حاضر راه برای رساندن کتاب به دست خواننده فراوان است. اینترنت و فضای مجازی و از طرفی انتشار زیرزمینی به راحتی میتواند پلی بین خواننده و نویسندهای که نمیخواهد سانسور محدودش کند، برقرار کند. همانطور که آقای سیف هم اشاره کرد، در گذشته و در کشورهای اروپای شرقی نیز اتفاق افتاده و تلاششان را هم کردهاند. صحبتهای ایوان کلیما در کتاب روح پراگ نمونهی دقیق و عین به عین وضعیت حال حاضر ماست. ما پدیدهی سامیزدات را حتی در دوران پهلوی اول و دوم هم داشتهایم و نیز در اواخر دهه پنجاه و ابتدای شصت و همچنان… اما عملی شدن این فرض نیازمند یک اندیشه و آگاهی جمعیست و پیامد این قضیه فقط به چرخهی اقتصادی نشر و زندگی نویسنده برنمیگردد. این موضوع در صورتی اتفاق میافتد که خانوادهی فرهنگی انتخاب خود را کرده باشد.
البته که بنده در طول این سالها با توجه به مشاهداتم و تجربهای که داشتهام، بیشتر سایهی نوعی عادت و رخوت را احساس کردهام تا حرکتی جمعی بهسوی نابودی سانسور و رهایی از آن.
تجربهی شخصیام در این ناحیه مربوط به اواسط دهه ۱۳۹۰ است که تصمیم گرفتم با هیچ ناشری در ایران همکاری نکنم و کتابی هم برای گرفتن جواز نشر نداشتهام. این تصمیم را من زمانی گرفتم که دیدم وزارت ارشاد اسلامی حتی اعتباری به جوازهای خودش قائل نیست و از نو خودش جواز کتابی را که خودش آن هم در یک دولت و توسط یک وزیر صادر شده، لغو میکند. جدا از اینکه در طول این سالها هر چه نوشتهام توقیف شده است، موضوع دیگر این است که در این ناحیه آدم که وقت و حوصله اضافی ندارد و به هر حال باید زندگی کند و هم کار هنریاش را ادامه بدهد. من تصمیم گرفتم وقتم را تلف نکنم و بروم به دنبال راههای دیگر. حتی اگر جواز کتاب را باطل هم نمیکردند و دستور حذف جملات را هم میدادند من باز راه های دیگری را انتخاب میکردم. انتخابم این بوده که کارم را ناقص و مریض به خواننده تحویل ندهم.
در رابطه با قسمت دوم سوال، باید بگویم که به نظر من چرخهی اقتصادی ناشر چندان آسیبی ندیده و نخواهد دید. ناشر با انبوهی از کتابهای گوناگون سر و کار دارد و همانها چرخهی اقتصادیاش را بیمه میکنند. در این بین نویسنده آسیب حداکثری مضاعفی را میبیند. نویسنده، یک فرد، با کتاب خودش سروکار دارد و بس. تیراژ کتاب او از سه هزار نسخه تبدیل شد به هزار نسخه و بعد هفتصد تا و پانصد تا. در حال حاضر دویست تا چاپ میکنند. جمعیت چقدر است؟ هشتاد میلیون! از قضا تجدید چاپهای مستمر هم به همین خاطر است. ناشر هم از راه های دیگری ارتزاق میکند. اما این وسط کتابفروشانی که صرفا فقط کتابفروشی دارند و شغلشان کتاب است از همه بیشتر آسیب میبینند. در همین چند سال اخیر خیلی از کتابفروشیهای مستقل در تهران تعطیل شدند.
و یک نکته دیگر دربارهی خواننده فارسی زبان داخل ایران: او اگر یک زمانی به عنوان مثال چهارتا کتاب توی سبد کالایش داشت الان شده دو تا یا یک کتاب. به دلیل وضعیت اقتصادی و قیمت بالای کتاب که ناشی از سوءمدیریت است مثل بقیه کالاهای دیگر. هر دو روز یک بار شما میتوانی اجناس را با قیمت متفاوتی بخری. این اوضاع از بحران هم گذشته است. من میبینم بین دوستانم که توانایی خرید کتاب ندارند. نویسنده و شاعرند. مترجم هستند ولی توانایی خرید ندارند. خب این فاجعه دارد کیفیت و سطح سواد یک مولف را نشانه میرود. کتاب دارد از زندگی مردم ناپدید میشود و تیراژها کم و کمتر میشود. از آن سو توقیف هم میشود. این اوضاع اسمش هر چه که هست نمیتواند اوضاع عادی و استانداردی در حوزهی فرهنگی کشور باشد. هیچ چیز و هیچ آماری طبیعی نیست و با هم جور درنمیآید. وضعیت اقتصادی و معاش خانوادهها، قیمت کتابها، حجم سانسور و توقیف کتابها و تیراژشان. اگر این وضعیت گروتسک نیست پس حتما یک کابوس است که متأسفانه همگی داریم در بیداری تجربهاش میکنیم و در سیلاب بیامانش غوطهوریم.
(برگرفته از سایت رادیو زمانه)
Autumn book fair
The Persian book fair will be held in the two cities of Delft and Utrecht, with the cooperation and participation of the Alborz Association, Dena Publishing, Ronak Publishing, Aqel Sorkh Publishing, and Iran Academia scientific-research publications.
🗓 Time in Delft: 11:00-18:00
🗓 Time in Utrecht: 12:00-18:00
📍 Location in Delft: Professor Schermerhornstraat 4, 2628PZ Delft
📍 Location in Utrecht: DE DREEF, Schooneggendreef 27, 3562GG
نمایشگاه پاییزه کتاب
نمایشگاه کتاب فارسی، در دو شهر دلفت و اوترخت، با همکاری و مشارکت انجمن البرز، نشر دنا، نشر روناک، نشر عقل سرخ، و انتشارات علمی-پژوهشی ایران آکادمیا برگزار خواهد شد.
🗓 زمان در دلفت: ۱۱:۰۰-۱۸:۰۰
🗓 زمان در اوترخت: ۱۲:۰۰-۱۸:۰۰
📍 مکان در دلفت:Professor Schermerhornstraat 4, 2628PZ Delft
📍 مکان در اوترخت: DE DREEF, Schooneggendreef 27, 3562GG
يکسالگی انقلاب “زن زندگی آزادی”؛ پايان يا تداوم ؟: شهلا شفیق
یک سال از قتل ژینا مهسا امینی و زایش جنبش “زن زندگی آزادی” گذشت؛ جبنشی که اجزای مجزای اعتراضات گذشته را گرد هم آورد و کيفیتی نو آفريد؛ جنبشی که چشماندازش از نگاه شهلا شفیق، به معنای واقعی کلمه دمکراتيک است.
در يکسالگی انقلاب “زن، زندگی، آزادی”، که با اعتراض به قتل مهسا (ژينا) امينی در شهريور ۱۴۰۱ آغاز شد و شکاف عميق ميان ملت و حکومت را پيش چشم همگان گذاشت، جامعه ايران عرصه سرکوب وحشيانه و نظاممندی است که يکی از دلايل مهم بقای جمهوری اسلامی است.
و در همين حال، شاهد پديدههایی هستيم که نه تنها ادامه مقاومت و مبارزه را نشان میدهند، بلکه دستاوردهای جنبش انقلابی را پيش چشم میگذارند. از جمله شاخصترين اين پديدهها تداوم حضور زنان بیحجاب در فضای عمومی است و صراحت فزاينده گفتارهای زندانيان سياسی. چرا که حجاب اجباری پرچم ايدئولوژيک حاکمان است، و زندان سياسی، چنانکه طی بازگشایی پرونده جنايات سياسی دهه شصت در محاکمه حميد نوری در سوئد ديديم، مکانی نمادين برای فهم توازن قوا ميان صاحبان قدرت و نافرمانان است. پس اينک، با مشاهده آنچه امروز در حيطه مبارزه با حجاب اجباری و در زندان سياسی می گذرد، با وامگيری از کلام واسلاو هاول، میتوان گفت که جامعه مدنی ايران صحنه نمايش “قدرت بی قدرتان” گشته است.
زنان آزادیخواه، علیرغم تهديدها و فشارهای حکومت، سرسختانه از بازگشت به حجاب اجباری سر میپيچند، و خواننده مطرح، مهدی يراحی، مرز اجرای با جواز را پشت سر میگذارد و حمايت پرشور مردان آزادیخواه از اين مبارزه را در نغمه سرشار از عشق” روسریتو” تجلی میدهد. او اکنون در زندان است؛ در همان زندانی که امروز از درون آن صلای ادامه مبارزه تا پايان دادن به نظام حاکم به گوش میرسد.
فتار بهاره هدايت که اعتصاب غذا جان گرانبهايش را در معرض خطر قرار داد، نمونه درخشان چنين کلامی است. بازداشت و زندانی شدن او در مهر ماه سال پيش، بدون هيچ تفهيم اتهامی، تنها بدين سبب صورت گرفت که هر گاه اعتراضات مردمی بالا میگيرد، حکومت فعالان شناختهشده جنبش مدنی−سياسی را هم بازداشت میکند تا از بلند شدن صداي آنها پيشگيری کند و دست بازتری برای سرکوب داشته باشد .
اما بهاره هدايت، چند هفته بعد، در آذر ماه، از دل حبسگاه صدا بلند کرد تا از جنبش “زن، زندگی آزادی” سخن بگويد؛ سخنی که تحول انديشه نسلی از مبارزان را به روشنی نشان میدهد. بهاره هدايت در نقد محدوديتهای انديشگی خود و ياران همنسلش، در همان حال که از همپيوندی اميدهای آنان با آرزوهای سوزان جنبش انقلابی “زن، زندگی آزادی” میگويد، بر دستاوردهای کليدی مبارزه جاری انگشت میگذارد که “عاری از ترکشهای اسلام سياسی”، “خواست صریح براندازی را بیکمترین لکنت و تردیدی” به ميدان آورده است.
او با هوشمندی تاکيد میکند که اين جنبش با قيام بر ضد حجاب اجباری، خواست رهایی از قيد تماميتخواهی دينی را پيش آورده، و اينچنين بر ضرورت حياتی دمکراسی و سکولاريسم برای نجات ملک و ملت پافشاری میکند.
در شهريور امسال، بهاره هدايت پيرامون تصميماش به اعتصاب غذا، از وظيفه پايبندی به حقيقت برای بيداری وجدان فردی و جمعی مینويسد که راه پيش روی حاکمان را در پيشبرد سياست “عادیسازی سرکوب با توسل به دروغ” سد میکند. همين صلای وجدان و پايبندی به حقيقت را در پيام دکتر حميد قرهحسنلو، پزشک شريفی که به گفته خودش هيچگاه گرد مبارزه سياسی نگشته و تنها به فعاليت عامالمنفعه میپرداخته، بازمیيابيم.
او که به جرم شرکت در مراسم چهلم حديث نجفی، همراه همسرش به حبس افتاده و پس از تحمل شکنجههای جسمی و روحی به ده سال زندان محکوم شده، تاکيد میکند که انگيزهاش از فرستادن اين پيام به مردم ايران، پاسخگویی به ندای وجدان در دفاع از حقيقت جنبش جاری است که حاکمان با واژگونسازیاش میکوشند اهداف متعالی آن را تحريف کنند. در اين پيام دکتر قرهحسنلو از اميد و آرزويش برای تحقق اين اهداف میگويد: «دستيابی به نظامی سکولار و مردمسالار که در آن دين در جايگاه حقيقی خود بدون دخالت در قدرت سياسی قرار گيرد، و حاکميت اکثريت بر اساس عدالت اجتماعی و برابری حقوق همه آحاد ملت، اعم از زن و مرد و اقليتهای قومی و دينی، مبنای اقتدار سياسی قرار گيرد.»
ی با يک مقايسه سرسری ميان سخنان بهاره هدايت و دکتر حميد قرهحسنلو، علیرغم تفاوتهای اساسی پرتره اجتماعی−سياسی اين دو زندانی سياسی، هسته مشترک آرمان و آرزوهايشان برای فردای ملت ايران را به روشنی میبينيم که با تصوير دلخواه حاکمان از امت تضادی بنيادی دارد؛ گفتاری که جوهرهاش را در سخنان ديگر زندانيان سياسی، علیرغم تفاوتهای زندگینامهای آنان، بازمیيابيم. اين سخنان براستی بازتاب شعارهایی است که جوانان شورشی روزها و روزها در خيابانهای سراسر ايران فرياد زدند.
نکته مهم در اين ميان اين است که هماهنگی و همنوایی آشکار ميان اين گفتارها و آن شعارهای انقلابی، برخی ديدگاههای رايج درباره انقلاب جاری را به چالش میکشد: از يکسو ديدگاههای تقليلگرايانهای را که به انحاء گوناگون انقلاب “زن، زندگی، آزادی ” را به عصيان يک نسل محدود میکنند، و از سوی ديگر نظرياتی که اين انقلاب را تنها با “گسست” از گذشته توضيح میدهند.
واقعيت اين است که با مشاهده فراز و نشيبهای سالی که گذشت، میتوان بر مفهومی تاکيد کرد که پيچيدگی و عمق اين انقلاب را خلاصه میکند: تبلور بغرنج “تداوم و گسست”. در زندگی فردی و جمعی گاه ثانيههایی فرا میرسند که فشرده ساعتها را در دل خود دارند و ماههایی که ساليان سال را تبلور میدهند. زمان و زمانه بارور از انقلاب “زن، زندگی، آزادی” چنين کيفيتی دارد: گذشته و حال را در دل خود گرد میآورد و راه آينده را که تا پيش از آن مبهم به نظر میرسيد روشن میکند.
برای مشاهده دقيقتر اين کيفيت خوب است نگاهی به گذشته نزديک بياندازيم. در دی ماه سال ۹۶، با الهام از اعتراض نمادين ويدا موحد در خيابان انقلاب در تهران، کمپين “دختران خيابان انقلاب” که اولين کنش “بیحجابی اعتراضی” بود شکل گرفت و زنان و مردانی در شهرهای مختلف کشور در آن شرکت کردند.
و درست در همين دی ماه ۹۶، تظاهرات مردمی که با اعتراض به گرانی از مشهد شروع شد و به سرعت دامنه گرفت، شعارهای ضدحکومتی را در سراسر ايران طنينانداز کرد و سرکوب خونينی که در پی آمد قربانيان بسياری به جا گذاشت و صفوف دادخواهان جنايتهای سياسی را فشردهتر کرد. اما در آن برهه زمانی، اين مبارزه، با اعتراضات عليه حجاب اجباری، علیرغم همزمانیشان پيوند نخورد؛ امری که در انقلاب “زن، زندگی، آزادی” رخ داد. اجزای مجزای گذشته با هم گرد آمدند و کيفیتی نو آفريدند، چنانکه به هم پيوستن جويبارها میتواند رودی خروشان برانگيزد.
(برگرفته از سایت دویچه وله)
مرگ زیباست و نزدیک»؛ محمد محمدعلی به جهان قصههایش پیوست
محمد محمدعلی، نویسنده ، منتقد و عضو کانون نویسندگان ایران روز پنجشنبه ۲۳ شهریور ماه در سن ۷۵ سالگی دور از وطن، در ونکوور کانادا، چشم از جهان فرو بست.
محمد محمدعلی بارها گفته بود هنگام نوشتن داستانها و رمانهای خود، بهویژه درباره موضوع مرگ، احساس نزدیکی به آن را دارد. او میگفت: «وقتی داستان مینویسم، مرگ را بیشتر احساس میکنم و گمان میکنم که زیباست و نزدیک.»
جواد مجابی، نویسنده، شاعر و منتقد در گفتگو با وبسایت بی بی سی فارسی فقدان محمد محمد علی را یک ضایعه دانست و گفت: «من تصور میکنم ما این سالها از او محروم شدیم، هم ما از دیدارش محروم شدیم و هم بسیاری از شاگردانش که همواره از او می آموختند. اما آنچه مهم است این است که ما بیاموزیم و بیاموزانیم و محمد محمدعلی در این جایگاه یگانه بود.»
حافظ موسوی، شاعر، منتقد و عضو کانون نویسندگان ایران نیز در یادداشتی که در اختیار بی بی سی فارسی قرار داده نوشته است: «امروز صبح وقتی که از درگذشت محمد محمدعلی باخبر شدم، تکان خوردم. باورم نمیشد. از اخبار و عکسهایی که از او در فضای مجازی منتشر میشد، چنین به نظر میرسید که فعال و شاداب و سرزنده است. دریغا که مرگ گوشش بدهکار این حرفها نیست و او را چنین غافلگیرانه از ما ربود.»
حافظ موسوی در یادداشت خود، محمد محمد علی را پرکار و خلاق، و یکی از خوبان روزگار توصیف کرده و نوشته است: «در چند سال آخر انتشار مجله کارنامه، همکار بودیم. کاردانی و فروتنیاش کار کردن با او را برای من لذتبخش میکرد. احساس مسئولیت نسبت به داستاننویسان جوان و اینکه میکوشید در هر فرصتی فضایی برای معرفی آنها فراهم کند موجب شده بود که همواره گروهی از جوانها گرد او حلقه بزنند و از او بیاموزند. کارگاه داستان نویسیاش در کارنامه همیشه پر رونق بود.»
(برگرفته از سایت بی بی سی)
عباس میلانی: «برخوردها در زمانه برخورد» نوشته ابراهیم گلستان همسنگ ضد خاطرات آندره مالروست
برگرفته از سایت بانگ:
اخیراً کتاب تازهای از ابراهیم گلستان با عنوان «برخوردها در زمانه برخورد» در انتشارات بازتابنگار در تهران منتشر شده است. ابراهیم گلستان «برخوردها در زمانه برخورد» را در جنوب ایران نوشته: روزنگارهایی که بیانگر مشاهدات نویسنده در یک دوره تاریخی در ایران است. عباس میلانی در مقالهای که در بی بی سی فارسی در نقد این کتاب منتشر کرده، مینویسد:
« “برخوردها در زمانه برخورد” را میتوان بخش دوم از کتابی پربار در سه جلد بههمپیوسته دانست. “نامه به سیمین” بخش اول بود.”مختار” که در آستانه چاپ است و بخت خواندنش را داشتم؛ واپسین بخش این سه گانه سترگ است. در کنار هم، روایتی پرمغز، گویا، گیرا و گاه گزنده ازتاریخ روشنفکری ایران، در نیمه دوم سده بیستم ارائه میکنند. این واقعیت که راوی خود از پرنفوذترین و تیزبینترین روشنفکران ایران است، اهمیتی ویژه به این روایت میبخشد. تسلط شگفتانگیز گلستان بر سنت اندیشه و هنر ایران و کنجکاوی سیریناپذیرش به فرهنگ و هنر غرب به این کتابها سلاست سبکی و قوام معنایی استثنایی میبخشد.
همانطور که در “برخوردها در زمانه برخورد” میتوان دید، گلستان بهسادگی و روانی از تحلیلی بدیع از یک نقاشی “میکل آنژ”، سطری از شکسپیر، یا اجرایی از” بتهوون” به تفسیری به همان اندازه بدیع از نقاشی “محصص”، سطری از سعدی، یا آوازی از”قمر” میرسد. سپس بی خودپرستی یا خودباختگی فردی یا ملی، ربط آن دو را بر میرسد. نثر گلستان، ایجاز و زیبایی شعر را با گیرایی و شیرینی قصه و با شگردهای پرداخت تصویری سینما در میآویزد و همین نکته به این سه اثر طراوتی چشمگیر میبخشد.
برخوردها در زمانه برخورد، به خاطر مایه تاریخی مهم آن، و واکاوی بیپروایش از رویارویی سخت مهم ایران و انگلستان در دوران مصدق، به شکلی بدیع و ستودنی در ملتقای گزارش و قصه، تاریخ روشنفکری و آسیبشناسی سیاسی ندانمکاریها و اجحافات دولت فخیمه انگلستان، از یک سو، و ناپختگی و کژرویهای برگزیدگان دولت مصدق از سوی دیگر است.»
عباس میلانی سپس این کتاب را به لحاظ اهمیت ادبیاش با ضد خاطرات آندره مالرو مقایسه میکند:
«از بابت اهمیت دوران تاریخی مورد بررسی، جایگاه راوی، و بدعتهای رواییاش، برخوردها در زمانه برخورد (در کنار مختار و نامه به سیمین ) به گمانم با ضد خاطرات “آندره مالرو” قیاسپذیرند. مالرو را از مهمترین روشنفکران اروپا در سده بیستم دانستهاند. زندگیاش شباهتهای فراوانی با زندگی گلستان داشت: هم رماننویسی زبده بود؛ هم زمانی به جنبش انقلابی زمانش پیوست. در تاریخ هنر دستی توانا داشت و با بسیاری از شخصیتهای برجسته زمانش، از دوگل و تروتسکی تا مائو و کندی از نزدیک آشنا بود. همه، این تجربیات را در عین کاوش ابعاد تاریخی آنها، به شکلی بدیع در ضد خاطرات برساخت. در هر یک از این عرصهها سه کتاب گلستان، همسنگ ضد خاطرات است.»
میلانی درباره نظرگاه این اثر مینویسد:
«از جمله رموز موفقیت و اهمیت این سه کتاب گلستان، به ویژه برخوردها در زمانه برخورد، یکی هم این است که در همه آنها از منظر راوی ناظری مینویسد که در رخدادها حضور و گاه نقشی کلیدی داشت. از سویی حتی مهمتر، رمز درخشانی این روایات در وسواس گلستان است در هر کلمه، هر ترکیب کلمات، حتی در رسمالخط عبارات، تامل و تفکر و انتخاب و بازاندیشی میکند.»
ابراهیم گلستان متولد ۱۳۰۱ در شیراز در سالهای دهه ۱۳۲۰ به فعالیتهای حزبی رئی آورد اما به زودی از حزب توده جدا شد و وقت خود را صرف آفرینشهای ادبی و هنری کرد. او که نخستین مترجم آثار همینگوی و فاکنر به زبان فارسی است، با بهرهگیری از صناعت داستان نو داستانهای خوشساختی پدید آورد: آذر ماه آخر پاییز، جوی، دیوار و تشنه، مد و مه واسرار گنج دره جنی از مهمترین آثار او به شمار میآید.
محمد رفیع محمودیان : «یگانگی و گسست معنا و متن» – دربارۀ ماهی و جفتش اثر ابراهیم گلستان
برکرفته از سایت بانگ:
ابراهیم گلستان، او که قرار نبود برود اکنون رفته است. مگر نه آنکه نگاه پر از تمنای فروغ او را روئینتن میخواست. مگر نه آنکه وقتی جوانی و کهنسالی را در فیلم خشت و آینه بهم آمیخت به جاودانگی دست یافت. مگر نه آنکه آنگاه که پاکیزهترین و شاید زیباترین داستانهای کوتاه ادبیات مدرن فارسی را نگاشت ابدیت زبان را باز آزمود.
رفته است اما اکنون او. نیامده بود که بماند. آمده بود که همچون همهی ما، از فردوس عدن برون رانده شدگان، درد و رنج متحمل شود و سپس در تندبادهای تاریخ گم شود. زهر زندگی را نیز او همانند همهی ما هم چشید و هم به دیگران چشانید. ولی بختی که با ما یار نیست و هیچگاه نبوده با او یار بود. او رسید که کام کسانی را در تاریکی هوسانگیز سینماها، سکوت اغواگر کتابخانهها و فاصله رخوتناک دو هماغوشی شاد کند.
امروز زمان خوبی است که گلستان را، باغ را، وانهیم. نویسنده مرده است و گلستانی از امید که او و ما در آن سیر میکردیم هرز رفته است. برگردیم و نه همچون دوران انقلاب به شوقْ گل نسترن بچینیم بلکه به اندوه و حسرت شکنندگی معنا را در یکی از آثار داستانی او بررسی کنیم.
در دروان معاصر از رابطۀ از هم گسستۀ نویسنده و متن زیاد سخن گفته شده و مفهوم مرگ مؤلف یا نویسنده شهرتی جهانی یافته است. در مورد استقلال و خودپویی متن امروز توافقی کم و بیش کم نمونه وجود دارد. متن دارای زندگی، پویایی و مضمونی مستقل از قصد نویسنده دانسته میشود. در این رابطه بر دو نکته تأکید گذاشته شده است. یکی ابهام در اهمیت نقش نویسنده و دیگری مرگ یا قتل نویسنده. اولی اشاره به نا مشخص بودن منظور و انگیزه نویسنده بگاه نگارش متن (حتی برای خود نویسنده)، هویت چند وجهی نویسنده، غلبۀ متن بر منظور و متأثر بودن هر متن از متون دیگر دارد. اینجا سخن از غلبۀ متن بر نویسنده، غلبۀ کنش بر کنشگر و فرایند بر منظور است. دومی اشاره دارد به مرگ نویسنده، به زوال اقتدار نویسنده در رابطه با متن بگاه انتشار همگانی آن و قتل او بدست خواننده، آنگاه که خواننده به برداشت خاص خود از متن، صرفنظر از منظور اولیۀ نویسنده و گاه حتی در جدال با آن، میرسد. نظریۀ مرگ مؤلف بطور ساده و موجز در برگیرندۀ دو نکتۀ گم و گور شدن نویسنده در متن و نابودی او بگاهی است که متن بسان اثر در دست خواننده قرار میگیرد (Barthes 1989; Foucault 1989).
این نظریه را در مورد هر اثری بتوان بکار گرفت کمتر میتوان در مورد داستان کوتاه ابراهیم گلستان (١٣۴۶) ماهی و جفتش مطرح کرد. داستان مُهر و نشان نویسنده، ابراهیم گلستان را بر خود دارد. این اوست که در یک دوره از تاریخ ادبیات مدرن فارسی چنین داستانهایی نگاشته است. تازه گلستان مشهور بدان است که منتقدین و خوانندگان آثار خود را بحال خود رها نمیکند و بنوعی قصد اولیۀ خود را بدانها گوشزد میسازد. هر گونه نیز که داستان را بخوانیم، شاید بخاطر کوتاهی اثر، باز نمیتوانیم معنایی خودخواسته را بدان نسبت دهیم. اثر موجزتر، منسجمتر و دقیقتر از آن نوشته شده که بتوان آنرا از هم گسست و بر مبنای برداشتهای خود بازسازی کرد. با اینهمه داستان کوتاه گلستان گواهی بارزی برای انگارۀ مرگ نویسنده است. اصلاً هیچکس نمیداند که نویسنده به چه قصدی این اثر را نگاشته است. ما میتوانیم مطمئن باشیم که حتی نویسنده نه فقط امروز که حتی اندک زمانی پس از نگارش اولین جملههای آن چیز معینی در مورد قصد اولیۀ خود نمیدانسته، چه انسان مدام درک خود از خویش و جهان را تغییر میدهد. همزمان معلوم نیست گلستان بعنوان نویسنده کیست. در مورد هویت او شاید بتوان به صدها ویژگی اشاره کرد. کدام یک از آنها هویت او را مشخص میسازند؟ متنی نیز که او نوشته متأتر از متونی معین و سبک نگارش خاصی است. آیا آن متون و سبکها قلم را بگاه نگارش چرخاندهاند یا ارادۀ خود نویسنده؟ خواننده نیز امروز داستان را بدون توجه به تمام این مسائل میخواند. آیا برای کسی که داستان را از روی مونیتور کامپیوتر در دهی در استرالیا میخواند هویت گلستان، قصد او از نگارش آن و منظور “واقعیاش” اهمیت دارد؟ داستان در کتاب و کامپیوتر مستقل از نویسنده به زندگی ادامه میدهد و خواننده نیز به با برداشت خاص خود را آنرا میخواند و در جهان خود ادغام میسازد.
بازگویی این نکات امروز از اهمیت خاصی برخوردار نیست. انگاره مرگ نویسنده بیش از آن مشهور و معتبر است که بخواهیم اینجا و در مورد اثر مشهور گلستان بدان بپردازیم. مهمتر رابطهای است که بین متن و معنا وجود دارد؛ رابطهای که کمتر بدان پرداخته شدهاست و بنظر میرسد داستان کوتاه گلستان یکی از بهترین تأویلها را از آنرا بدست میدهد. من اینجا میخواهم به اتکاء اثر گلستان این رابطه را مورد بررسی قرار دهم. شاید اینجا اعتراض شود که گلستان اثری داستانی نوشته که ربطی به تحلیل رابطۀ متن و معنا ندارد. ولی اینجا تحلیل کوتاه بالا به کمک من میآید. خواننده همیشه خوانش و برداشت خاص خود را از متن دارد و او اینکار را بسا اوقات در ستیز با دیگر خوانشها و از جمله قصد فرضی نویسنده انجام میدهد. در داستان فوقالعاده کوتاه گلستان نشانی از متن نیست. مردی به تماشای ماهیهای آبگیرهایی (برای نمایش عمومی) میرود و داستان تجربه و احساسات او را در این رابطه بازگو میکند. اما رابطۀ مرد و ماهیها شکل رابطۀ خواننده با متن یا تماشاچی با اثر هنری پیدا میکند. مرد معنایی را به ابژه مورد مشاهده خود نسبت میدهد که بطور معمول خواننده به متن نسبت میدهد. معنایی که داستان در نهایت بما میگوید مختص خود مرد است.
متن و معنا
از مرگ نویسنده میتوان سخن گفت ولی از مرگ متن نمیتوان سخن گفت. فقط میتوان از زندگی یا بعبارت دقیقتر زنده شدن پی در پی متن و تبعید آن میتوان سخن گفت. متن بگونهای ابدی پا بر جا و ماندگار است. حتی زمانی که در تبعید کسی بدان توجه ندارد و در گوشهای گرد و غبار میخورد باز از وجودی معین برخوردار است. با اینهمه در خلوت خود، متن بمفهوم کامل کلمه زنده نیست. حیات آن زمانی شروع میشود که کسی آنرا میخواند. متن در خود فقط یک امکان، یک توان است. این حالت پیشا-موضوعیت یافتگی را می توان بودنِ محض نامید، بودنی که با نبودن تمایز چندانی ندارد. این حالت را میتوان هستی فسرده متن نیز نامید. متن هست. لای صفحات کتاب، در حافظۀ کامپیوترهای جهان سرجای خودش هست، ولی بصورت متن زنده نیست بلکه ابژهای فروبسته در خود است. در این فروبستگی متن مرموز و وسوسهآمیز جلوه میکند و این انسان را برمیانگیزد تا خوانش آنرا بیاغازد و خواننده آن شود. خواننده با خواندن متن بدان جان میبخشد. همان که خواننده با متن در تماس قرار گرفت و شروع به خوانش آن کرد، متن شور و بازیگوشی زندگی را پیدا میکند. خواننده رازوارگی را از متن بازمیستاند ولی بدان جان میبخشد.
گلستان این حالت اولیه را نمیتواند در داستان بتصویر در آورد. هنگامی که نویسنده به امری توجه نشان دهد بدان نوعی هستی و زندگی بخشیده است. او از آنجا شروع میکند که خواننده متن را در دست گرفته است. او نقطۀ آغاز تجربه را توصیف میکند و این تا حدی توصیف متن در رازوارگی آن و هستی فسردۀ آن است. ماهیها هستند. مرد آنها را تماشا میکند. ولی هستی آنها هستیای فسرده است.
مرد به ماهیها نگاه میکرد. ماهیها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیوارهاش دور میشد و دوریش در نیمه تاریکی میرفت. دیوارهی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریکی راهرو غار مانند در هر دو سو از این دیوارهها بود که هر کدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهیهای جور به جور و رنگارنگ.
ماهیها هستند، آنجا در آبگیری که در نیم تاریکی مرموز جلوه میکند. ولی ماهیها انگار زنده نیستند. در آرام و آویزان بودن هستیای فسرده از خود نشان میدهند. این همان متنی است که خواننده متوجه آنها شده ولی هنوز خواندن آنها را آغاز نکرده است. متن در حالت انتظار بسر میبرد. آویزان است. اگر خواننده به امر دیگری توجه کند متن سقوط کرده در وادی انزوا و فراموشی گم خواهد شد ولی اگر خواننده شروع به خواندن آن کند جان میگیرد و بر زمین سفت معنا فرود خواهد آمد. متن البته در رنگارنگی و “جور به جوری” وسوسه آمیز است.
با شروع خوانش متن جان میگیرد، زندگی را با جنب و جوش و بازیگوشی نهفته در آن میآغازد. خواننده به متن معنا میبخشد و در این فرایند متن جان میگیرد. متن آفریده شده تا معنا القا کند ولی تا هنگامی که خوانده نشود معنایی از خود بروز نمیدهد. خوانشْ معنا را بصورت حاصل کار خود نمیآفریند، با آن همراه و توأم است. خواندن همانا تفسیر کردن متن و کشف معنا است. با شروع خواندن فرایند کشف معنا شروع میشود. کشف معنا اما همان آفرینش معنا است. متن معنایی را در خود پنهان دارد. نویسنده آنرا آنجا به ودیعه نهاده است. خود متن بسان متن و نه پیام نویسنده نیز، چه بصورت یک کلیت و چه بصورت مجموعهای از کلمات و جملات، آکنده از معنا است. این معنا را خواننده باید کشف کند. ولی چون خواننده بصورت سرخود و در فاعلیت و تنهایی خود متن را میخواند آنچه را که خود میخواهد بصورت دلبخواهی کشف میکند. در این فرایند کشف معنا بصورت آفرینش معنا در میآید.
مرد داستان گلستان بتدریج دو ماهی را در آبگیر تشخیص میدهد. ولی بسرعت در وجود آنها چیز بیشتر از فقط وجود دو ماهی در کنار یکدیگر مییابد.
مرد در ته دور روبرو، دو ماهی را دید که با هم بودند.
دو ماهی بزرگ نبودند. با هم بودند. اکنون سرهایشان کنار هم بود و دمهایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز کنار هم ماندند. انگار میخواستند یکدیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.
مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یکدمی ندیده بوده است.
مرد فقط دو ماهی نمیبیند. رابطهای خاص بین آنها میبیند. آنچه که میبیند در بستر یک معنای مشخص برای او مطرح میشوند. معنا در متن نهفته است. اما از آنِ متن نیست. مرد به ماهیها ویژگیهائی نسبت میدهد که در قلمرو وجود آنها دارای موضوعیت نیست. آنها با هم هستند و انگار میخواهند یکدیگر را ببوسند. با کلمۀ انگار نویسنده این نکته را مورد تأکید قرار میدهد که این مرد داستان است که معنایی را در متن تشخیص میدهد. معنا از آنِ انسان، تماشاگر یا خواننده است. با اندیشیدن، انسان بدان سر و سامان و پر و بال میبخشد.
معنا بتدریج متن را میبلعد و جهانی در خود را بنیان می نهد. متن به پسزمینه رانده شده، معنا تمامی صحنه را اشغال میکند، معنایی که وجهی یکسره خودپو مییابد. معنا بتدریج پویایی و زندگی خاص خود را پیدا میکند. در این فرایند، جهانی متفاوت، جهانی خود بنیان، بر بنیاد و زادۀ تخیل آفریده میشود. این جهان پدیدههای خاص خود و مهمتر از آن اصول و مناسبات خاص خود دارد، اصولی و مناسباتی متفاوت با آنچه بطور معمول میشناسیم. معنا جهانی خاص خود میآفریند، جهانی پر و پیمانتر، گستردهتر و پیچیدهتر از متن و حتی جهان زندگی روزمره ولی همزمان خاصِ خود آفرینندۀ آن، خاصِ خود خواننده. ما اینجا نه با لذت که با شور آفرینش معنا روبرو هستیم. خواننده سرشار از شور، با شوق تمام جهانی از معنا بر می سازد. او همۀ دغدغهها و درگیریهای خود، همۀ پیچیدگیها و روازوارگیهای متن را وامینهد و مشغول برساختن جهان معنا میشود. او بیش از آنکه به شناخت متن توجه و علاقه نشان دهد به برسازی جهان معنای مشغول می شود. این کاری ساده نیست. مرد باید بنشیند تا در فراغت از تمامی دیگر مسائل زندگی فرایند آفرینش معنا را پیگیرد.
جهان معنا
مردِ داستان گلستان بسرعت و با هوشمندی تمام دست بکار آفرینش چنین جهانی میشود. در وجود دو ماهی و حرکت آنها در آبگیر او جهانی متفاوت با جهان ما میبیند. جهان او جهان ترافرازنده و آرمانی است، جهان همدمی و همدلی استثنائی دو موجود. او خود نیز تا حدی آگاه است که چنین جهانی برون از متن و معنایی که او بدان نسبت میدهد وجود ندارد. جهان معنای او جهانی متمایز با تمام دیگر جهانهای موجود و ممکن است؛ جهانی خاص خود او و ماهیهای مورد مشاهدهاش.
در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در کوچه ماهی و مرغ و آدم دیده بود و در آسمان ستارهها را دیده بود که میگشتند، میرفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پائیز برگها با هم نمی ریزند و سبزههای نوروزی روی کوزهها با هم نمیرسند و چشمک ستارهها این همه با هم نبود. اما باران. شاید باران. شاید رشتههای ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یک نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود.
دو ماهی شاید از بس با هم بودند، همسان بودند؛ یا شاید چون همسان بودند همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟
جهان معنا جهانی بهمپیوسته و یگانه است. یگانگی در خود و با متن ویژگی اصلی آن است. خواننده متن را در یگانگی با متن برمی سازد و اجزاء آنرا در ارتباط با یکدیگر منسجم و بهمپیوسته بر میسازد. شاید بعد از بر ساخته شدن به شکافها، حفرهها و تناقضهای موجود در آن پیبرد ولی در فرایند بر سازی چنین درکی ندارد. مهم در فرایند برسازی جهانِ معنا یگانگی است و گلستان این نکته را به دقت تمام نشان میدهد. یگانگی معنایی که مرد بر میسازد چنان عمیق و همه جانبه است که حسرت خود او را بر میانگیزد. این همه هماهنگی را او هیچ جای دیگر ندیده است. کمی بعدتر در بخش پایانی داستان مشخص می شود که یگانگی درونی جهان معنا پوشالی است، اما یگانگی آن با متن همینجا شکاف بر میدارد. مرد دو ماهی را در ابتدا دیده است و بعد متوجه هماهنگی آنها شده است، اما اکنون نه ماهیها که امر هماهنگی و همدمی (آنها) در کانون توجه او قرار گرفتهاند. اینک دغدۀ اصلی ذهن او و جهان معنایش هماهنگی و همدمی است و نه آنچه که در آغاز مشاهده کرده است.
جهانی که معنا میآفریند مصالحی گوناگون دارد. عناصری از آن از خود متن وام گرفته میشوند. عناصری از تجربیات مستقیم و غیر مستقیم شخصی نشأت میگیرند. عناصری عقلایی و استدلالی هستند، و عناصری ریشه در احساسات دارند. به هر رو، آفرینش معنا در فرایندی عقلایی رخ نمیدهند و جهان معنا بهیچوجه جهانی عقلایی و منطقی نیست. برای آن حقیقت نیز، بخصوص آنگونه که بطور کلاسیک تعریف شده یعنی انطباق با واقعیت (یا با متن)، دارای اهمیت نیست. واقعیت سکوی خیزش آن است ولی جز این دارای اهمیتی نیست. حتی امر انسجام درونی مهم بشمار نمیآید و چه بسا که اجزایی از آن در تناقض با یکدیگر باشند و کلیت آن برای کسانی مسخره بنظر آید. در یک کلام، مهم حقیقی، عقلایی و ممکن بودن معنا نیست. مهم جذاب و جالب بودن آن برای خود خواننده است. خواننده یا تماشاگر اگر معنایی را که به آفرینش آن مشغول است جذاب و جالب نیابد آنرا بحال خود رها کرده و جهانی از معنا را نمیآفریند. جذابیت جهان معنا نیز میتواند مرتبط با عوامل گوناگونی، از خود متن گرفته تا عواملی همچون احساسات برانگیخته شده یا شور و احساسات درونی باشد.
در کار گلستان، جذابیت جهان برساخته شدۀ معنا همان جذابیت کلی معنا یعنی یگانگی و همراهی است. دو ماهی به مظهر یگانگی و همراهی تبدیل میشوند. همدمی و هماهنگیای که مرد میاندیشید هیچ جای دیگری نمونۀ آن ندیده است. مرد به تنهائی به تماشای آبگیرها آمده است و ما میتوانیم ببینیم که او با احساسی حسرتآمیز به همراهی دو ماهی، یا یک ماهی و جفتش مینگرد. مرد اما فقط ماهیها را در چنین رابطهای با یکدیگر میبیند. بقیۀ اجزاء دنیا برای او چنین رابطهای با یکدیگر ندارند. فقط در جهان معنای او چنین یگانگیای یافت میشود. ولی همزمان جهان معنا، همانند همۀ جهانهای مطرح برای ما، جهانی بسته است و دارای عناصری محدود است. این جهان مستقل از و بیگانه با جهانهای دیگر است. آنچه در دنیای پیرامون میگذرد یا نادیده گرفته میشوند یا از چشمانداز جهان معنا دیده و ادراک میشوند. در داستان پیرزن و کودکی وارد صحنه میشوند. اما مرد به رابطۀ آنها و هماهنگی یا ناهماهنگیها آنها با یکدیگر توجه نشان نمی دهد. بلکه سعی میکند ماهیها (و شکل رابطۀ آنها) را به کودک نشان دهد.
یک پیرزن که دست کودکی را گرفته بود، آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت.
زن با انگشت ماهیها را به کودک نشان داد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت، ماهیها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سکون سبکی داشت. زن با انگشت ماهیها را به کودک نشان میداد، بعد خواست کودک را بلند کند، تا او بهتر ببیند . زورش نرسید. مرد زیر بغل کودک را گرفت و او را بلند کرد. پیرزن گفت «ممنون. آقا».
آنچه برای مرد مهم است همان ماهیها هستند. پیرزن و کودک را نیز از این چشمانداز میبیند. سنگینی کودک برای پیرزن زمینه را برای دخالت او فراهم میاورد تا کودک را با جهان خود آشنا سازد. برای مرد فضای پیرامون آکنده از زیبایی، آزادی، روشنایی و سبکی است. او جهان معنای خود را برساخته و دیگر همه چیز را زیبا و سبک می بیند. او کار خود را انجام داده است. اینک او میخواهد کودک را با جهان خود آشنا سازد. او را برای اینکار از زمین، زمین واقعیتها ولی در عین حال بدون معنای فراافکندۀ خاصی، بر میکند.
جهان معنا از آن این خواننده است. خوانندگان دیگر حتماً جهانهای خاص خود را دارند. ولی کسی علاقهای به بازشناسی جهان آنها ندارد. جهان معنا فرضیه یا نظریهای در مورد جهان نیست که کسی بخواهد چند و چون حقیقت را بسنجد. این جهانی داده شده است. انسان فقط میخواهد آنرا بخاطر جذابیت و جالب بودن به دیگران باز شناساند. داوری خود انگیختۀ دیگران در مورد آن ارزشی ندارد. ولی اینجا چرخشی روی میدهد. متن، خود متن، دوباره اهمیت پیدا میکند؛ به پسزمینه رانده شده بود ولی به صحنه باز میگردد. معنا در رابطه با آن دارای موضوعیت است و متن باید با تمام عینیت خود مطرح شود. محدودیت و ضعف معنا آشکار میشود. معنا خود را باید در رابطه با متن توجیه کند. ولی این محدودیت و ضعف را نباید مسئلهای مهم انگاشت. متن مورد استناد قرار میگیرد تا جهان معنا بنمایش گذاشته شده و برخ کشیده شود. متن در خود دارای اهمیت خاصی نیست.
اندکی که گذشت، مرد به کودک گفت: «ببین اون دوتا چه قشنگ با همن».
دو ماهی اکنون سینه به سینهی هم داشتند و پرگهایشان نرم و مواج و با هم میجنبیدند. دور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبحهای زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یک حباب مینمود، پاک و صاف و راحت و سبک.
دو ماهی اکنون با هم از هم دور شدن، تا با هم، به هم نزدیک شوند و کنار هم سر بخورند. مرد به کودک گفت: «ببین اون دو تا چه قشنگ باهمن».
روایت معنا
متن در خود صامت است. سکون سبک فقط از آن ماهیها نیست، از آن متن نیز هست. متن خود سخن نمیگوید و خود را به نمایش نمیگذارد. خوانش همچون یک بازجویی از آن بزور و کَلک اعتراف میگیرد. اعترافی که سپس در جهان معنا مستند میشود. جهان معنا اما ناطق و خودنما نیست بلکه تحریک آمیز (پرووکاتور) است. باید در ارتباط با دیگران گفته یا نوشته شود تا بگونهای بیناذهنی مستند شود و به عینیت دست یابد. معنا خود را عرضه میکند. برای آن تمامی دنیا بازاری است که در جار و جنجال آن باید جذابیت را فریاد زد. روایت اینجا وارد صحنه میشود. معنا برای جلب توجه دیگران به روایت در میآید. معنا در حالت شور و شوق تؤام با آن بر ساخته میشود اما روایت آن همراه با رنج است؛ رنج بمعنای تلاش در آمیخته با زحمت و تحمل ناملایمتیها. بگاه روایت باید وضعیت مخاطب را در نظر گرفت و متناسب با وضعیت او و تأثیر مطلوب بر او روایت را سازمان داد، کلمات و جملهها را بدقت برگزید و مدام نگران آن بود که آیا معنای مورد نظر بدرستی و بدقت بیان شده یا خیر. شاید اینجا نیز شوری در کار باشد ولی زحمت پیشبرد روایت رنجی را بر انسان تحمیل میکند. مرد داستان گلستان باید کودک را که سنگینی تنش مشخص شده بلند کند تا بتواند برداشت خود را روایت کند. این اما آغاز رنج اوست. او باید برداشت خود را نه با سرخوشی که تبیینگونه روایت کند و سپس بچالش گرفته شدن آنرا نیز تجربه کند.
کودک اندکی بعد پرسید: «کدوم دو تا؟»
مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را میگم. اون دو تا را ببین.» و با انگشت به دیواری شیشهای آبگیر زد. روی شیشه کسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود. کودک اندکی بعد گفت: «دوتا نیسن».
در بازار، جار و جنجال با رقابت و تقابل در هم میآمیزد. یک جهان معنا بوسیلۀ جهان معنای دیگری بچالش گرفته میشود. هر کس برداشت خود را دارد. هر برداشتی جهانی فروبسته است. جهانها در انزوا و فاصله با یکدیگر بسر میبرند. ولی آنهنگام که عرضه و فریاد میشوند توجه بر میانگیزند و جهانی دیگر مقابل آنها گذاشته میشود. کودک در دنیای خود زندگی میکند. برداشتی خاص از ماهی(ها) دارد و چه بسا در حال تکوین آن به جهانی از معنا است. بنظر نمیرسد نیز که تمایل به مطرح کردن آن داشته باشد، اما مرد او را مجبور میکند. همانگاه، بگاه نشان دادن ماهیها به کودک مرد متوجه فاصلۀ خود با متن، با آبگیر ماهیها می شود. کسی حتی با نوشتن یادگاری بر روی شیشه فاصله را عینیت بخشیده است. آنچه پیشتر ارتباط و ادراک مستقیم بنظر میآمد اینک ارتباط و ادراکی از ورای فاصله و برخورد دیگران از آب در میآید. ولی لحظهای بس خطیرتر در راه است. کودک که بناگزیر به بازار نمایش معنا کشانده شده آنچه را که اشتباهِ مرد میداند – و ما خوانندۀ داستان نیر قرار است با او هم نظر باشیم – بدو تذکر میرسد. لحظۀ تلخ و دردناک داستان و رابطۀ معنا و متن فرا میرسد. هماهنگی ماهیها و معنا و متن از هم میگسلد.
مرد گفت:« اون، آآ، اون، دو تا».
کودک گفت: «همونا. دو تا نیستن. یکیش عکسه که توی شیشه اونوری افتاده».
کودک برداشت خود از متن را بازگو میکند. مرد چیزی، نکتهای را ندیده و کودک آنرا بدو یادآوری میکند. نویسنده به عمد پای کودکی را به داستان باز کرده تا او با تمامی معصومیت و سادگی خود بازگوی مستقیم متن باشد. روایت کودک همچون گزارش عینی واقعیت است. او نه جهان معنای خود را که خود جهان و تنها جهان ممکن را با ما در میان میگذارد. این برداشت البته با دیدی که ما امروز از دریافت انسانهای گوناگون داریم نمیخواند. روایت مرد همانقدر حقیقت دارد و مرتبط با متن است که روایت کودک. ولی این نویسنده است که میخواهد بما خاطرنشان سازد که او دسترسی مستقیم به متن دارد و میتواند آنرا از راه کودک بما منتقل کند. به اینصورت، متن خوانش مرد و جهانی معنایی که او آفریده را با چالش و بحران روبرو میکند. همۀ آن جهان اینک همچون یک وهم محض، یک تصویر من درآوردی جلوه میکند. متن بر علیه معنا میشورد و در نتیجه جهان معنا بی اعتبار جلوه میکند.
متن و بطور کلیتر واقعیت نه معنا را بر میسازد و نه حتی مرزها، محدودیتها و ویژگیهای اصلی آنرا تعیین میکند. خواننده یا بیننده خود جهان معنا را به اتکای توان تخیل خود و در پسزمینۀ وضعیت روحیاش برمیسازد. واقعیت فقط سکوی خیزش، عامل تحریک انسان برای برساختن معنا است. شکی نیست دریافت انسان باید با واقعیت کلی جهان، و نه واقعیت یا متن مورد ادراک، سازگار باشد. انسان در چنین جهانی زندگی میکند و به اجبار باید سازگار با شرایط آن زندگی کند ولی انسان از همان آغاز چنان این جهان را شکل داده و آنرا سازگار با اهداف خود ساخته که بسادگی تمام میتواند معنائی خود ساخته را برای اجزاء آن فرا افکند. اینکه گفته میشود که واقعیت سرسخت و وحشتناک است و همواره توهمات و آرزوهای ما را در هم میشکند ریشه در امر دیگری دارد. واقعیت دیگران را بر میانگیزد تا جهان معنای خود را برسازند و در مقابل جهان ما قرار دهند. واقعیت در خود چنین چالشی را ایجاد نمیکند جهان معنای دیگران اینکار را میکند، اما این چالش همواره مشروعیت خود را از برانگیختگی بدست واقعیت (یا تحریک کنندگی واقعیت) وام میگیرد. چون خاستگاه جهانهای معنا نه میل و اندیشۀ تصادفی و دلبخواهی انسانها که تحریکآمیزی واقعیت است، آنها میتوانند به رقابت با یگدیگر بپردازند و یکدیگر را از اعتبار بیندازند.
جهان معنا در تلاقی با متن
جهان معنا اما در هم نمیشکند. مقاومت میکند. متن را طرد میکند و تلاش میکند برجای بماند. مرد روایت را بپایان می رساند و فراغت را برمیگزیند تا در فراغت، با حوصله و فراغبالی تکلیف خود را روشن کند. او متن و مخاطب را ترک میگوید. متن را نمیتوان همانند نویسنده کشت. آنرا فقط میتوان طرد کرد، فقط بحال خود واگذاشت و ترکش گفت. متن را نمیتوان از خواننده و برانگیختن جهانهای معنای احتمالی دیگر محروم ساخت. فقط میتوان ارتباط آنرا با جهان معنای بدست آمده گسست. جهان معنا در این فرایند به استقلال دست مییابد ولی این را ببهای نفی خود بدست میآورد. معنا برای ماندگاری باید در گفتار یا نوشتار و در نهایت نوشتار مستند شده و عینیت بدست آورد. ولی در اینصورت معنا نه فقط در متن جای گرفته که در آن گم نیز میشود. (متن همانگونه که دیدیم معنایی اولیه یا منظور مؤلف را انکعاس نمیدهد.) معنا در خود، در طراوت و تازگی خود شکننده است. نقطهای در ذهن متحول کسی و دیدگاهی از موضعی ناپایدار است. چون بچالش نیز خوانده میشود شکنندگیاش یکسره بر ملا میشود. باید به نوشتار درآید تا به ثبات نسبی یک سند دست یابد و از وابستگی به ذهنیت و دیدگاه خواننده یا ناظری معین رهایی پیدا کند، ولی نوشتار همان متن است و خوانندگان امکان آن مییابند که آنرا بچالش خوانند. جهان معنا فقط در خود و با طرد متن میتواند استقلال خود را حفظ کند.
مرد آبگیر ماهی(ها) را ترک میکند. جهان همدمی، همرامی و هماهنگیِ شکل گرفته در ذهن او با چالش روبرو میشود. ارتباط این جهان با ماهی(ها) گسسته میشود. هیچ معلوم نیست آیا او برداشت خود را از ماهی(ها) حفظ میکند یا آنرا بکنار مینهد. به هر رو او متن را از افق دید خود حذف میکند و فراغت از آنرا برمیگزیند. میرود تا ببیند چه کار میتواند بکند.
مرد اندکی بعد کودک را به زمین گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.
جهان معنا نه فقط در این مورد که بطور کلی و به ضرورت متن را پس می زند. جهان معنا همواره ناقص است و مجبور است برای حفظ اعتبار و پویایی خود متن را طرد کند. متن همواره تهدیدی برای اعتبار آن است. نقص جهان معنا ریشه در چند عامل گوناگون دارد. اول اینکه معنا هیچگاه نمیتواند تمامی اجزاء و ابعاد متن را در بر گیرد. درک همیشه محدود به جنبههایی از متن است. در هر خوانشی اجزائی مهم جلوه میکنند و اجزاء دیگری در حاشیه قرار میگیرند. مرد داستان گلستان از همان آغاز توجه خود را بر یکدمی ماهی(ها) متمرکز میکند و چیز چندانی غیر از آن نمیبیند. فقط خوانشی ترافرازنده و همه در بر گیر میتواند به تمامی اجزاء توجه داشته باشد و جهان معنایی بر آن اساس بیافریند، ولی هیچ خوانندهای نمیتواند چنین خوانشی از یک متن داشته باشد. دوم اینکه متن همواره پر از حفره، پر از سؤال، پر از مسائل نا روشن است. معنا خود باید بگونهای دلبخواهی این حفرهها را بپوشاند – همانگونه که در داستان گلستان مرد میپسندد بیاندیشد که ماهی نوایی دارد. هیچ داستانی اساساً نمیتواند تمامی وجوه زندگی و هویت شخصیتهایش را مشخص کند ولی خواننده خود برای مجسم ساختن صحنهها وجود مشخص چند جانبهای برای شخصیتها در نظر میگیرد. سوم اینکه معنا همیشه تا حدی در وابستگی به دیدگاه خواننده تکوین مییابد. هر خواننده بنا به وضعیت، دیدگاه و هویت خود جهان معنایی را میآفریند. گلستان با قرار دادن کودک همراه با پیرزن در مقابل تنهائی مرد تمایز بین دو بیننده (یا خواننده) را مشخص میسازد. جهان معنای هر یک از آنها شکنندگی محدودیت دیدگاه آنها را با خود حمل میکند. کودک محدودیت شکنندۀ جهان معنای مرد را بدو خاطر نشان ساخته و مرد برای حفظ استحکام و انسجام خود و جهان معنای خود صحنه را ترک و متن را طرد میکند. محدودیتهای درک کودک در داستان البته مشخص نمیشود، البته بیشتر شاید از آنرو که به سطح جهانی-در-خود ارتقاء نیافته است.
محدودیت و شکنندگی معنا فقط عامل طرد و به تبعید فرستاده شدن متن نیست، بلکه به متن نیز اجازه میدهد هستی مستقل خود را حفظ کند. جهان معنا نه فقط هیچگاه نمیتواند متن را ببلعد بلکه حتی پیشرویهایش در احاطه بدان نیز با ناکامی روبرو میشود. متن منسجم و محکم برجای میماند ولی استقلال خود را به بهای تبعید بدست میآورد. به هر رو متن یکی از خارقالعادهترین پدیدههای جهان است. در خوانش به زندگی دست مییابد ولی هیچگاه نمیمیرد و درست بگاهی که خواننده را شیفتۀ خود ساخته و زمینۀ را برای شکوفایی جهان معنا فراهم آورده است به تبعید فرستاده میشود تا هستیای فسرده را از سر بگذراند. معنا در مقایسه از زیستی بس شکوهمندتر ولی همزمان شکنندهتر برخوردار است. دمی میدرخشد، جهانی را بنیان مینهد ولی چون باید خود را آشکار سازد و روایت شود رقابت و چالش دیگر معناهای ممکن را برمیانگیزد و محدودیت و شکنندگی خود را رو میکند. معنا از متن بر میخیزد، در هماهنگی وهمراهی با آن تکوین مییابد ولی همینکه بخواهد این یگانگی را بنمایاند فرو میپاشد. در نهایت معنا یا باید در روایتی مستند، در متن عینیت یابد یا در حسرت و اندوه آفرینندۀ آن گم و گور شود. معنا جهانی را بر میسازد ولی اگر در متن عینیت نیابد دود شده، به هوا میرود. انسجام جهان معنا همواره همانند اعتبار جهانِ همدمی ماهی(های) مرد داستان گلستان با کوچکترین چالشها در هم شکسته میشود.
Barthes, Roland (1989). ”The death of author” in Modern Criticism and Theory, edited by David Lodge. London: Longman.
Foucault, Michel. (1989). ”What is an author” in Modern Criticism and Theory, edited by David Lodge. London: Longman,
ابراهیم گلستان (١۳۴۶). “ماهی و جفتش”، در جوی و دیوار و تشنه. تهران: انتشارات روزن.