سلام بر خورشید
سفالگری، روز .
اگر دستی ورزیده، گِلی ورزیده را شكل دهد تا بشود: بشقابی، كاسه ای، تُنگی، كوزه ای! و اگر همان دست عاشقانه نقش نگار را بركاسه و كوزه قلمی كند و به ناز و نیاز بنماید، نگار به یار چه كرشمه خواهد فروخت؟
نگار ما «خورشید»، تنها به لبخندی ملیح و دزدانه قناعت می كند، تا صاحب كارگاه كه «پدر خورشید»ش می نامند، نبیند و نرنجد و حرمتی از دست ندهد. اما آن دست، دست های عاشق و بی قرار تنها شاگرد كارگاه سفالگری، مگر رها می كند! با دل خود شرط كرده است تا آنگه كه خاك گِل كوزه گران شود، كوزه از گِل خام دیگران بسازد و نقش خورشیدش را بر آن ترسیم كند. لیك بیهوده نپنداریم پدر خورشید، این پیرمرد تكیده، پیرهن پارگی از نالایقی به صد رسانده است. او روزگاری خود جوان بوده است و دلداده مادر دخترش خورشید، و چه بسا همین نقش ها بر كاسه و كوزه می زده است كه اكنون گریبان شاگرد كارگاه به چنگ خویش نمی گیرد و به خشم نمی درد و به پس پایی بیرون نمی راند. در یك كلام: او هم عشق را می شناسد، زیرا كه روزی روزگاری عاشق بوده است….