به گزارش رادیو زمانه، فریدون تنکابنی (فریدون آموزگار) نویسنده سرشناس بامداد شنبه ۲۸ سپتامبر/۷ مهر در ۸۷ سالگی در یک آسایشگاه سالمندان در شهر کلن آلمان درگذشت.
او در سال ۱۳۱۶ در تهران متولد شده بود، در دانشگاه تهران ادبیات فارسی خواند و دبیر دبیرستانها شد. او در عالم ادبیات به عنوان طنزنویسی شناخته شده که توجه چندانی به نثر و ساختمان داستانهایش نداشت و برای پربارتر کردن جنبه اعتراضی نوشتههایش داستان و مقاله را در هم میآمیخت.
پس از داستان بلند مردی در قفس (۱۳۴۰) و مجموعه داستان اسیر خاک (۱۳۴۱)، در بهترین مجموعه داستانهایش پیاده شطرنج (۱۳۴۴) و ستارههای شب تیره (۱۳۴۷)، زندگی بیآرمان کارمندان و معلمان را به سخره گرفت. آنگاه مجموعهای از اندیشهها و نقدهای اجتماعیاش را با نام یادداشتهای شهر شلوغ (۱۳۴۸) منتشر کرد و به دلیل جنبه تند اعتراضیاش مدتی زندانی شد. در پول تنها ارزش و معیار ارزشها (۱۳۵۰) و سرزمین خوشبختی (۱۳۵۷) به سیطره فرهنگ مصرفی و نقش آگهیها در زندگی امروز پرداخت.
از دیگر آثار فریدون تنکابنی میتوان به راه رفتن روی ریل (۱۳۵۶) میان دو سفر (۱۳۶۲)، سفر به بیست و دو سالگی و مجموعه مقاله اندوه سترون بودن اشاره کرد.
او که از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران بود، در سال ۱۳۵۸ به همراه سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، محمد تقی برومند و محمود اعتمادزاده (بهآذین) از کانون نویسندگان ایران اخراج شد. او در ۱۳۶۰ ناگزیر به ترک ایران شد و به آلمان گریخت.
در سال ۱۳۹۳ دوستان و یاران او در تئاتر آرکاداش در شهر کلن آلمان مراسمی برای نکوداشت او برگزار کرده بودند. اسد سیف، منتقد و پژوهشگر ادبی درباره سویه اعتراضی آثار تنکابنی گفته بود:
«او به نسل دوم از داستان نویسان ما تعلق دارد. نسلی که هم سانسور و خفقان رژیم پیشین را تجربه کرد و هم برهوت آزادی رژیم کنونی را. او در ذات خویش نویسندهای همیشه معترض است. اعتراض به وضع موجود، نه تنها دستمایه داستانها و طنزهای اوست، بلکه خود وی نیز نویسندهای همیشه معترض بوده است. او به مصداق این حرف نویسنده روسی که میگوید، طنزپرداز باید حاکمیت را زیر سئوال ببرد، نظامها را به زیر سئوال برده است.»
نسیم خاکسار نویسنده مقیم هلند در این مراسم خاطرهای از ایام زندان و همسُفرگی با تنکابنی را نقل کرد:
«فریدون طنز در وجودش هست و نیازی به جعل کردن و ساختن ندارد. شبی در زندان مشغول شام خوردن بودیم. نان هایی شبیه باگت به ما می دادند که ما به آن میگفتیم نان باتومی. آن شب غذای ما پنیر بود و حلوا. من و فریدون روبروی هم نشسته بودیم. من خمیر نان را در آوردم. وقتی کار خمیر درآوردن تمام شد فریدون گفت نسیم جان تو این را پرش نکن، بگذار من پرش کنم. گفتم چرا؟ گفت این جوری که تو این نان را خالی کردهای تمام پنیر و حلوا را میریزی توی آن.»
(برگرفته از سایت بانگ)