شب بخیر رفیق
کتاب خاطراتی از دهه ی 1360، که به ترسیم زندانهای جمهوری اسلامی و فضای سیاسی آن دوره میپردازد، با عنوان «شب بخیر رفیق» نوشتهی احمد موسوی، در سوئد منتشر شد. نویسنده در این کتاب 263 صفحهای، که توسط نشر «باران» در سلسله خاطراتی تحت عنوان «طرف تیره تاریخ» منتشر شده است، از بیش از ده سال حضور در زندانهای جمهوری اسلامی؛ زندان بندر انزلی، رشت، لاهیجان، چالوس، قزل حصار و … میگوید. کتاب «شب بخیر رفیق»، با دستگیری شبانهی احمد در کومهی باغ هندوانه در روستای «مافان» شهر بندرانزلی آغاز، و پس از ارائهی تصویری پرتلاطم از یک دهه رنج، با رهایی از زندان رشت تمام میشود: «باورم نمیشد که پس از ده سال خانهمان را میبینم. نیروی انتظامی خانه را محاصره کرده بود. بهت سراپایمان را فرا گرفت. مادر و خواهرم بیدرنگ دستهای مرا گرفتند و از من خواستند حرفی نزنم. اطلاعات زندان با دیدن اعضای خانواده و رفقایم در مقابل زندان از نیروی انتظامی آبکنار خواسته بود، از هر گونه رفت و آمد به خانهی ما جلوگیری کنند. حضور ماموران اعضای خانوادهام و همسایهها را به وحشت انداخته بود. خواهرم در حالیکه دستهای مرا در دست داشت با غروری دوست داشتنی به دیگران رو کرد و گفت: «ده سال به شما قول دادم احمد را سالم برمیگردونم، خوب نگاش کنین به قولم وفا کردم.» پس از نیم ساعت نیروی انتظامی محل را ترک کرد. عکس گرفتنها شروع شد. دستههای گل ایوان خانه را پر کرده بودند. همه شاد و پر جنب و جوش بودند. پس از فروکش کردن در آغوش کشیدنها و روبوسیها غربت غریبی در درونم جان گرفت. غروب به ایوان رفتم و یاد رفقایم افتادم؛ یاد رنجهایی که کشیده بودیم. یاد آنها که جان باخته بودند. دلتنگی و تنهایی جانم را فشرد. دلم میخواست همان تنگ غروب به زندان برگردم و بگویم: شب به خیر رفقا، من برگشتم.» موسوی در این کتاب، خواننده را به دههی 1360 میبرد، و فضای آن سالها را با کلماتی ساده برای خواننده توصیف میکند. او اطلاعاتی دربارهی نحوهی بازجویی، شکنجه و رودرو کردن زندانیان با یارانی میدهد که به زانو درآمدهاند؛ همچنین از انفرادیها و شلاقزنیها؛ اما به همهی این رنجها، رفاقت زندانیان رنگی از زندگی میزند: «بند هنوز از شور زندگی پر بود. هنوز وقتی که نگهبانها نبودند، رقص کردی برقرار بود. هنوز برنامهی کشتی راه میافتاد. هنوز هادی صدای بوقلمون را تقلید میکرد. هنوز صدای خندهی عبدالله تا چند سلول آنطرفتر میرسید. هنوز در پانزده دقیقهی هواخوری با توپهای پارچهای فوتبال بازی میکردیم. هنوز شیطنتها و مقاومتهای شیرنگ، این زندانی ریز نقش، بند را جان میداد. هنوز میتوانستیم صدای گرم محمود قاضیپور را بشنویم که ترانههایی از مرضیه، دلکش، بنان و بدیعزاده را میخواند.» موسوی تلاش کرده است تا در کتاب خود از تمهیداتی بگوید که زندانیان برای تاب آوردن در مقابل شکنجهها و تحقیرها به آن متوسل میشدند. از جمله پرداختن به ورزش، کارهای هنری، بازیها شوخیهایی که به بهانههایی ساده، و با امکانات بسیار اندک در زندان شکل میگرفت: «نداشتن کفش معضل اصلی بازی ما- فوتبال – بود. هر روز انگشت پای بازیکنان بر اثر تماس با سنگ های زمین بازی زخمی میشد. با بستن کش به دمپایی آن را در پا محکم میکردیم، اما از آنجا که نیاز و ضرورت باعث شکوفایی ذهن و خلاقیت می شود، عدهای که از پیش زمینهی کفاشی هم داشتند با استفاده از کف دمپایی و ساکهای دستی نوعی کفش کتانی درست کردند … آذر ماه فرارسید و بارش برف شروع شد. تنها ورزش جمعی ما، فوتبال، متوقف شده بود. بالای طبقه سوم تخت کنار پنجره به تماشای بارش برف نشسته بودم که عدهای را مشغول بازی فوتبال در زیر برف دیدم . اول تعدادشان کم بود که بیشتر تفریح میکردند تا فوتبال. آنها کسانی بودند که به علت بازی ضعیفشان در روزهای آفتابی کمتر بازی میکردند. اما حضور آنها در زمین باعث شد خیلی زود تعداد زیادی به زمین بازی کشانده شوند و بازی حالت تیمبندی به خود بگیرد. اگرچه تعداد تیمها کم بود. من هم به آنها پیوستم… یکی از بچه ها ابتکاری به خرج داد و روی برف با کفشکی که از پارچهی گرم کن دوخته شده بود شروع به بازی کرد بدون این که لیز بخورد. همه این کار را کردیم و بازیی فرحبخشی شکل گرفت ـ در جریان بازی رفقایی با پوشیدن کفش در زمین حضور پیدا کردند، بی آن که به راز لیز نخوردن ما پی ببرند، لذا با هر دریبل نقش بر زمین می شدند و تعجب می کردند که چرا ما لیز نمی خوریم. کم کم کل بند به بازی ی فوتبال در برف علاقه مند شدند… فضای حیاط زندان از شادی و سرور و خنده سرشار بود. کسانی هم که در بازی شرکت نداشتند مشوق ما بودند و هدف ها را به بازی کنان نشان می دادند تا گلوله های برفی را به طرف آن ها پرتاب کنیم. در چنین فضایی چشممان به افسر نگهبان زندان افتاد که از پشت شیشهی راهروی واحد یک ما را تماشا می کرد. چند دقیقهی بعد افسر نگهبان وارد حیاط شد. دستهای همهی ما را کنترل کرد و آنهایی را که دستشان سرد و قرمز شده بود به زیرهشت فرستاد. جمعا پانزده نفر بودیم. اول ما را به زیرهشت بند بردند پس از چند سئوال و جواب و اعتراض سعید به افسر نگهبان که منجر به ضرب و شتم او شد به زیرهشت واحد فرستاده شدیم و پس از بازجویی و این که اجازهی برف بازی نداریم به داخل بند برگردانده شدیم. به این ترتیب از شادی و تفریح برف بازی هم محروم شدیم. انگار هر خنده و سرگرمی ما، هر نوع شادمانی ما برای مسئولان زندان غیر قابل تحمل بود و نمیتوانستند در ذهن بیمار خود سرور و شادمانی ما را بپذیرند.» موسوی در این کتاب نامه هایی را که در طول 10 سال حبس، به طور مخفیانه به بیرون روانه میکرده، منتشر کرده است. وی همچنین در انتهای خاطرات خود، فهرستی از نام و مشخصات بیش از 100 نفر از جانباختگان زندانهای جمهوری اسلامی را که طی حضورش در زندان، با آنها آشنایی نزدیک و یا دوری داشته ارائه کرده است. او از تیرماه 1360 تا 1370 در زندانهای جمهوری اسلامی بسر برده است.
The dark side of history- memories of prison