.خاکستر و خاک <> Khakestar va khak

7.00

Close
Price Summary
  • 7.00
  • 7.00
  • 7.00
In Stock
Book number: 6005 Book Author: Rahimi, Atiq (رحیمی، عتیق )ISBN: 291-249-014-6 Categories: , Tags: , , , ,
Additional Information
Book Author Rahimi, Atiq
Publisher Khavran Publication (France)
Published place Paris
Published date 1378 بهار
Edition First Edition
Cover type paperback
Pages 67
Weight 115
Dimensions 21.9 × 14 × 0.7 cm
Language persian
Agegroup All
نویسنده/مولف رحیمی، عتیق
نام ناشر خاوران (فرانسه)
تاریخ انتشار 1378 بهار
محل انتشار Paris
گروه سنی مناسب تمامی سنین
تعداد صفحات 67
زبان فارسی
شابک 291-249-014-6
Description

خاکستر و خاک

عتیق رحیمی بی تردید مهم ترین نویسنده ی معاصر افغانستان در جهان است. او هم به فارسی می نویسد، هم فرانسه. هم فیلم می سازد، هم عکس می گیرد. هم انبوهی جوایز سینمایی دارد، هم جایزه ی ادبی معتبر گنکور را. سال های زیادی است که در فرانسه زندگی می کند.
رمان کوچک «خاکستر و خاک» که در سال 1999 منتشر شده، نقطه ی جهش او به شمار می آید. اثری که درسال 2004 نیز به وسیله ی خودش تبدیل به فیلم شد و جوایز فراوانی به دست آورد.
رمان داستان پدربزرگی است به همراه نوه اش که خانه ی روستایی شان طی بمباران نیروهای روس با خاک یکسان و نابود شده و حالا او و نوه منتظر کامیونی هستند تا آنها را پیش پسر پیرمرد ببرد؛ در یک معدن زغالسنگ دورافتاده… یک پلات قدرتمند برای روایت تراژدی زیستن در افغانستان جنگ زده. رمانی که فراتر از بسیاری آثار بومی این منطقه خود را مطرح می کند و مخاطبان جهانی بی شماری به دست می آورد. عتیق رحیمی در این رمان حیرت انسانش را مقابل این حجم از تراژدی به تصویر می کشد.

در دنیای کنونی – به تعبیری دیگر دهکده کوچکی بیش نیست و ملتها می کوشند هرچه بیشتر و بیشتر به سوی ایده آل زیبایی که نیما آن را در جمله ساده `دنیا خانه من است` بیان کرده پیش روند – بر ما همسایگان همزبان است که بار دیگر خواستار همدلی و یگانگی فرهنگی با یکدیگر باشیم. «خاکستر و خاک» را شاید یکی از بهترین و کم نقص‌ترین داستان‌های بلندی ـ البته با اغماض چرا که در واقع یک داستان کوتاه بست‌یافته‌است ـ دانست که در این سال‌های اخیر از یک نویسنده‌ی افغان منتشر شده‌است. این داستان که چاپ اول آن در 1378 در پاریس بوده در سال 1381 توسط نشر ورجاوند در تهران تجدید چاپ شد و یکی از بهترین داستان‌های این سال در ایران نیز معرفی شده‌است تا جایی که حتی در جایزه‌ی ادبی یلدا به عنوان اثر نویسنده‌ا‌ی غیر ایرانی که فارسی می‌نویسد از عتیق رحیمی تقدریر شد. این طرف و آن طرف چه از طرف افغان‌ها و چه از طرف ایرانی‌ها «خاکستر و خاک» به عنوان رمان یاد شده‌است، که همان‌طور که گفتم به اعتقاد من حتی یک داستان بلند نیز نیست. چه از لحاض حجم که پیش‌پا افتاده‌ترین وجه تمایز داستان بلند و رمان از داستان کوتاه است و چه از لحاض عناصر سازنده‌ی آن، که بیشتر به یک داستان کوتاه می‌ماند تا داستان بلند و درست‌تر آن است که آن را یک داستان کوتاه بست‌یافته دانست. در «خاکستر و خاک» پیرمردی ـ دستگیر نام ـ همراه نواسه‌اش ـ یاسین ـ قصد رفتن به معدن زغال سنگ را دارد تا پسرش ـ مراد ـ را ببیند. بابه در کنار جاده نشسته و منتظر موتر است. او در این فاصله با دروازه‌بان معدن و یک دکان‌دار هم‌گپ می‌شود و قصه‌اش را تکه تکه برای دکان‌دار می گوید که روس‌ها قریه‌ی‌شان را بمبادرمان کرده‌اند و با خاک یک‌سان. تمام افراد خوانواده‌ی دستگیر کشته‌ می‌شوند. نواسه‌اش نیز بر اثر انفجار کر شده و چیزی نمی‌شنود. حالا می‌رود که به پسرش خبر دهد. بابه نگران‌است و حیران که چگونه خبر را به پسرش بگوید. و دایم عروسش که لیب لچ از حمام برآمده بوده و در آتش سوخته‌است، در پیش چشم‌هایش دور می‌خورد. بابه نواسه‌اش را به پیش دکان‌دار می‌ماند و خود با یک لاری به طرف معدن می‌رود. در آن‌جا با آمر معدن گپ می‌زند و متوجه می‌شود که مراد از همه چیز خبر دارد و حتی فکر می‌کند که او هم کشته شده‌است. بابه دچار سردرگمی می‌گردد و بی‌ آن‌که پسرش را ببیند می‌خواهد برگردد ولی پیاده‌ی دفتر آمر به او می‌گوید که به مراد گفته‌اند که خوانواده‌اش را مجاهدین کشته‌اند و او هم برای انتقام از آن‌ها حزبی شده و…. بابه قوطی نسوارش را به او می‌دهد تا به مراد بدهد تا از زنده ماندن او مطمئن شود و اگر خواست پیش او بیاید. و خود به طرف شهر به راه می‌افتد.عتیق رحیمی با شخصیت‌پردازی خوب و با ارائه‌ی دراماتیک داستانش با زبانی نسبتا محکم و فرمی مناسب واستفاده‌ از اسطوره‌ی رستم‌ و سهراب به عنوان یک زیر متن و مقایسه‌ی آن با پیرمرد و پسرش ـ رستم و سهراب امروزی ـ بر قوت اثرش افزوده‌است. او با انتخاب زاویه‌ی روایت دوم شخص خطابی ـ زاویه‌ی روایتی که بسیار کم مورد نویسندگان قرار گرفته که نه تنها در افغانستان بلکه در دنیا کم و به ندرت مورد استفاده قرار می‌گیرد ـ خواسته داستانش را از دیگر داستان‌ها متمایز کند که یکی از مشکلات عمده‌ی داستان نیز به همین زاویه‌ی دید برمی‌گردد. در دوم شخص خطابی «کسی وجود دارد که داستان خاص او را، یا چیزی را که نمی‌شناسدش، یا دست کم در سطح زبان هنوز نمی‌شناسدش، برایش روایت می‌کنیم… شخصیت مورد بحث، به هر دلیل نتواند داستان خودش را روایت کند، زبان برای او ممنوع باشد، این ممنوعیت را تحمیل کنند.»[1] با توجه به این نکات بیایید ببینیم دوم شخص در «خاکستر و خاک» درست مورد استفاده قرار گرفته‌ شده‌است یا خیر. دستگیر شخصیت اصلی به راحتی می‌توانست قصه‌‌اش را خود تعریف کند، چرا که همه چیز را درباره‌ی خود و قصه‌اش می‌داند و هیچ ممنوعیتی نیز برایش وجود ندارد. او همان‌طور که برای مرد دکان‌دار و راننده تعریف می‌‌کند، می‌توانست برای خواننده نیز تعریف کند. با وجود دوم‌شخص خطابی که جهان ذهنی خواننده آن را می‌سازد ولی جهان «خاکستر و خاک» جهان دستگیر و عتیق رحیمی است نه جهان خواننده. همین انتخاب زاویه‌ی دید نامناسب در بسیاری جای‌ها موجب شده که روایت از دوم شخص خطابی عدول کند و وارد حیطه‌ی سوم‌شخص و گاه وارد حیطه‌ی اول شخص شود. خصوصا در ارائه‌ی صحنه‌ها و توصیف‌ها از شخصیت‌ها و محیط کاملا به شیوه‌ی سوم‌شخص عمل شده‌است. نگاه کنید به صفحه‌های 5، 13 ، 17 ، 18 ، 26 ، 39 ،‌40 ، 45 و….( چاپ تهران) سقف ذهنی پیرمرد نیز در روایت که محدود به ذهن او است، رعایت نشده و جملات و کلماتی شاعرانه و فاخری را از ذهن یک پیرمرد روستایی می‌خوانیم که باید گفت این جملات از عتیق رحیمی است نه از دستگیر. چرا که وقتی پای راوی به میان کشیده می‌شود ناگزیر هستیم بین او و روایت داستان رابطه‌ای منطقی برقرار کنیم. پیرمرد که همه چیز را می‌داند ولی پنهان‌کاری می‌کند و در جایی که باید اطلاعات بدهد، نمی‌دهد؛ مانند خبر مرگ عروسش و چگونگی کشته شدن او را که در همان ابتدای داستان می‌داند ولی تا نیمه‌ی دوم داستان به تأخیر می‌اندازد و خیلی دیر رو می‌کند. در جای جای داستان دخالت‌های‌ نویسنده در متن و موضع‌گیری‌های صریح او نیز از دیگر مشکلات اثر است. نمونه‌اش در صفحه‌ی 32 بسیار آشکار است که نویسنده حرف‌هایی بسیار کلان‌تر از سطح پسرک را در دهان او می‌گذارد و شعار می‌دهد: «بابه کلان روسا آمدن که صدای کل مردمه بگیرن؟‌ کته صدا چی می‌کنن؟ تو چرا ماندی که صدایته بگیرن؟ اگه نمی‌دادی می‌کشتنت؟ بی‌بی کلان صدای خوده نداد، مرد. اگه می‌بود، حتما برم قصه بابه خارکش را می‌گفت، نی. اگه می‌بود صدا نمی‌داشت.» نمونه‌ی زیر را به عنوان شاهد بر بسیاری از نکته‌هایی که در بالا آمد، می‌آورم: « در یک دست، دست یاسین و در دست دیگر بقچه،‌ با شتاب و غم غم کنان به سوی دکان می‌روی. دکان کوچکی‌است که سه دیوارش بنا شده با گل و چوب، قسمت پیشش تقسیم شده‌است به چند تا چهارچوبه‌ی نامرتب که به جای شیشه با پلاستیک پوشانیده شده‌است. دریچه‌ی کوچکی دارد که در عقب آن، مردی نشسته با ریش سیاه، کلاه چرمه دوزی سر تراشیده‌اش را پنهان کرده است. واسکت سیاهی به تن دارد. تنه‌ی کوچک و لاغرش به عقب یک ترازوی نسبتا بزرگ گم شده‌است. وجود چهره‌ی متفکرش، چشم‌هایش درخشندگی خاصی دارد که به زیر عینک ذره‌بینی‌اش بزرگ جلوه می‌کند. سرش را پایین گرفته، سرگرم خواندن چیزی است. ]سوم شخص[ با شنیدن صدای پا و غم غمت سرش را بلند کرده، عینکش را بالای بینی جا به جا می‌کند و با لبخند مهربان « مانده نباشی» می‌گوید و ازت می‌پرسد: ـ آمدی از معدن؟ نسوارت را تف می‌کنی به زمین، عاجزانه جواب می‌دهی: ـ نی، بیادر، تا به حال مادن نرفتم. منتظر یک پایکش استیم. نواسه‌ام تشنه شده، اگه از خیراتت یک کمی او بتی. ] گفت‌وگو طوری‌است که انگار آن دو پیش از این نیز با هم گپ زده‌اند. همین‌طور نیز هست.[ مرد دکان‌دار از کوزه‌ای آب می‌ریزد در یک گیلاس مسی، داخل دکان، روی دیوار مقابل تصویر بزرگی نقاشی شده‌است. در عقب یک صخره‌ی بزرگ، مردی بازوی ابلیس را محکم گرفته‌است. هر دو پنهانی پیر مردی را تماشا می‌کنند که در حالت افتادن است در یک گودال بزرگ. ]سوم شخص[ مرد دکان‌دار گیلاس آب را می‌دهد به دست یاسین و از تو می‌پرسد: ـ از راه دور آمدی؟ ـ از آبقول، بچیم ده مادن کار می‌کنه،‌می‌رم به دیدنش.] ولی این گفت‌وگو‌ها طوری‌است که انگار تازه یک‌دیگر را دیده‌اند.[ نگاهت را می‌دوزی به سوی غرفه‌ی چوبی دروازه‌بان. ـ اوضاع خراب است ده او طرف‌ها ؟ مرد دکان‌دار می‌خواهد سرصحبت را باز کند. ]نفوذ به ذهن دکاندار[ ولی تو نگاهت را میخ‌کوب کرده‌ای بالای غرفه‌ی چوبی. خاموشی. انگار چیزی نشنیده‌ باشی. اصلا نخواهی بشنوی. یا نمی‌خواهی جواب بدهی. برو برادر، دستگیر را بگذار آرام! ]اول شخص[ ـ می‌گن که هفته گذشته، روس‌ها قریه ره کته قریه خاک و دود کدن. راست است؟ رهایی نداری. آمدی که آب بخواهی نه اشک. یک جرعه آب. همین و بس! برادر تو را به خدا سوگند، سر زخم ما نمک نریز!» ]اول شخص[ صص 16 و 17 . و گپ اخر اما بسیار اساسی این است که در پیرنگ (PLOT ) «خاکستر و خاک» تواردی با پیرنگ داستان بلند «عقیل عقیل» محمود دولت آبادی ـ نویسنده‌ی معروف ایران ـ وجود دارد. متأسفانه این توارد و شباهت آن‌قدر زیاد است که نمی‌توان از آن چشم پوشید و چیزی فراتر از توارد ادبی است. گرچه این را قبول دارم که «خاکستر و خاک» بسیار قوی‌تر از «عقیل عقیل» است ولی به این شباهت‌ها توجه کنید و این که داستان دولت‌آبادی در سال 1351 ش منتشر و بارها تجدید چاپ شده‌است. در هر دو داستان شخصیت اصلی پیرمردی حادثه دیده است که همه‌ی خانواده‌اش را در حادثه‌ای از دست داده و حالا می خواهد برود پسرش را که در جایی دیگر است ببیند و ماجرا را برایش بگوید و او که تنها بازمانده‌اش هست تسلای دلش باشد. برای هر دو پیر مرد فقط یک کودک باقی مانده که به همراه دارد و در هر دو داستان کودک به گونه‌ای در میانه‌ی راه از داستان حذف می‌شوند. در عقیل عقیل عروس پیرمرد د رحمام مرده است. در خاکستر و خاک نیز عروس پیرمرد در حمام بوده و… پیرمرد در عقیل عقیل دغدغه دارد که چگونه مصیبت مرگ عروس را به پسرش بدهد، پیرمرد خاکستر و خاک نیز همچنین. همین‌طور وقتی که هر دو به مخل بود و باش پسشرشان می‌رسند، او را نمی‌یابند و مجبور می شوند بدون این‌که ماجرا را به او بگویند، برگردند. دغدغه‌های هر دو این است که چگونه مصیبت را بگویند و در آخر هر دو تصمیم می گیرند که ابتدا به پسر بگویند که فقط آمده‌اند او را ببینند. در هر دو داستان سرنوشت پسر‌ها نامعلوم می‌ماند. پسری که فقط حضوری ماورایی در داستان دارند. تنها تفاوت در نوع حادثه است که در عقیل عقیل زلزله است و در خاکستر و خاک بمباردمان. دوستی ( علی پیام) می‌گفت که در نمایشگاه کتاب تهران در سال 1382 ش وقتی که محمود دولت‌آبادی را دیده و گپ به این کتاب کشیده شده‌است. محمود دولت‌آبادی گفته: « این که عقیل عقیل من است!»

When the Soviet army arrives in Afghanistan, the elderly Dastaguir witnesses the destruction of his village and the death of his clan. His young grandson Yassin, deaf from the sounds of the bombing, is one of the few survivors. The two set out through an unforgiving landscape, searching for the coal mine where Murad, the old man’s son and the boy’s father, works. They reach their destination only to learn that they must wait and rely for help on all that remains to them: a box of chewing tobacco, some unripe apples, and the kindness of strangers.
Haunting in its spareness, Earth and Ashes is a tale of devastating loss, but also of human perseverance in the face of madness and war.

Scroll To Top
Close
Close
Shop
Sidebar
0 Wishlist
0 Cart
Close

My Cart

Shopping cart is empty!

Continue Shopping

Send this to a friend