.برزخ <> Barzakh

22.00

Close
Price Summary
  • 22.00
  • 22.00
  • 22.00
In Stock
Book number: 7294 Book Author: Parsipur, Shahrnush (پارسی پور، شهرنوش )ISBN: 978-91-88653-03-1 Category: Tags: , , ,
Additional Information
Book Author Parsipur, Shahrnush
Publisher Baran Publishing (Sweden)
Published place Sweden
Published date 2021
Edition First Edition
Cover type Hardcover
Pages 287
Weight 380
Dimensions 20.7 × 13.7 × 2.6 cm
Language persian
Agegroup Adults
نویسنده/مولف پارسی پور، شهرنوش
نام ناشر باران (سوئد)
تاریخ انتشار 2021
محل انتشار Sweden
گروه سنی بزرگسالان
تعداد صفحات 287
زبان فارسی
شابک 978-91-88653-03-1
Description

برزخ

این رمان که توسط نشر باران در سوئد منتشر شده در 287 صفحه تنظیم شده است و به 14 شخصیت به نام‌های «زهرا»، «شکارچی»، «شمس»، «اشرف»، «بهروز»، «مهین‌بانو»، «افسانه»، «محمدعطا»، «آسیه»، «تیمسار»، «رضا»، «زینت»، «زکریا» و «یعقوب» در 13 فصل می‌پردازد. عنوان دو فصل نهایی کتاب، «محفل مرگ» و «بازگشتی کوتاه‌مدت» است.
فضای رمان «برزخ»، بستر گفت‌وگوی 13 شخصیت برزخی است. این رمان با شخصیت زهرا و چنین آغاز می‌شود: «زهرا چادر سیاهی به سر داشت. زیر چادر یک روسری سیاه به سرش بسته بود. یک مانتو و شلوار سیاه پوشیده بود، با جوراب‌های سیاه و ضخیم. کفش‌هایش هم سیاه بود. روی خود را طوری گرفته بود که تمام پیشانی‌اش پوشیده باشد. با دست راست دو لبه چادر را طوری روی صورتش تنظیم کرده بود که چانه و لب‌هایش پیدا نباشد. تنها مثلث بسیار کوچکی از چشم‌ها و بینی او معلوم بود. در دست چپش یک کتاب دعا داشت، و در همین حال، با دشواری فراوان از دره بالا می‌رفت تا خود را به قله کوه برساند.
صدایی که در گوشش شنیده بود بسیار واضح و آشکار بود. صدا گفته بود باید از دره بالا برود و خود را به قله کوه برساند. بعد، حتی پیش از آن که بداند چگونه، خود را در دره یافته بود؛ به مدد غریزه‌ای که ناگهان در او جوشیده بود، بی‌آن که حتی یک‌بار در عمرش از کوه بالا رفته باشد، در جهت کوره‌راهی که بیدرنگ به چشمش خورده بود، آغاز به حرکت کرده بود. یک ساعتی نفس‌زنان بالا رفته بود که ناگهان دریافت کتاب دعا را هم برداشته است. حالا داشت فکر می‌کرد اگر پدر حسن‌آقا بفهمد که بدون اجازه او به کوه آمده است یک دست حسابی کتکش خواهد زد. بعید نبود همانند آن وقت‌ها که خیلی جوان بود، کمربندش را باز کند و او را حسابی بکوبد و دو سه ضربه آخر را با سگک کمربند بزند تا زیر پوستش خون‌مردگی جمع شود.
نمی‌دانست چه کند. صدا آنقدر واضح و آشکار بود که انگار آدم آن را از رادیو بشنود. این یک ندای آسمانی بود. صدا را در مغزش شنیده بود. صدا قوی‌تر از پدر حسن‌آقا و حتی خود حسن‌آقا بود، اما خب به‌هرحال روشن نبود کجا باید برود. صدا گفته بود: «قله کوه»، و حالا زهراخانم، به دشواری و نفس‌نفس‌زنان از کوه بالا می‌رفت.»

The Barzakh of the Image and the Speculative Scene of Possession

Scroll To Top
Close
Close
Shop
Sidebar
0 Wishlist
0 Cart
Close

My Cart

Shopping cart is empty!

Continue Shopping

Send this to a friend